هفته ی بعد از سفر
حاج علی جون سلام بابایی هر چی منتظر موندم که مامانی حالش بهتر بشه و بیاد سفرنامه رو بنویسه که هنوز خوبه خوب نشده یه خورده کسالت داره منم که یه هفته ای هست که اومدم سر کار و پیشتون نیستم..
حاج علی جون سلام بابایی هر چی منتظر موندم که مامانی حالش بهتر بشه و بیاد سفرنامه رو بنویسه که هنوز خوبه خوب نشده یه خورده کسالت داره منم که یه هفته ای هست که اومدم سر کار و پیشتون نیستم..
از اون روزی که از فرودگاه شیراز اومدیم و دایی مصطفی اومد دنبالمون نه روزی میگذره فقط یه روز تونستم بعد از سفر پیشتون باشم و به خاطر کارم باید میرفتمخیلی دلم براتون تنگ شده
بعد از اینکه از فرودگاه اومدیم بر طبق قرار قبلی میخواستیم شیراز بمونیم و عصر بیایم نورآباد میخواستیم به گرما نخوریم به هر طریق ممکن اومدیم تو راه که میومدیم تلفن پشت تلفن زنگ میزدن که میخوایم بیایم پیشوازتون چون هوا گرم بود دراضی نبودیم کسی بیاد و همه رو موکول کردیم واسه همون شب که بیان میهمونی به جز آقاجون سالار مامان جون آقاجون اصغر (که زحمتای این میهمونی رو با دایی اکبر کشیدن) ننه طاهره دایی اکبر و زن دایی (که واقعا از همین جا ازشون تشکر میکنم که همیشه و در همه حالات خوشی هامون و گرفتاریهامون اولین نفراتی بودن که بهمون کمک میکنن انشالا که خدا همیشه یارو یاور خودشون و خونوادشون باشه که همیشه بدون هیچ مزد و منتی نه تنها واسه ما واسه هر کی بتونن برا رضای خدا کار میکنن انشالا صد سال زنده باشید و سایتون بالای سر بچه ها باشه) خاله مهوش، صادق(دستش درد نکنه)، نرگس، داداش رادین،سمانه،داداش امیرحسین و آبجی فاطمه بودن و با دسته گل و حلقه ی گل ما رو شرمنده خودشون کردن وئ به محض دیدن حاج علی کوچولو که سر تا پا سفید پوشیده بود همه به سمتش هجوم بردن و.. بعد از چن دقیقه ای که پیش هم بودیم اومدیم به طرف خونه و رو سر در خونه هم یه خوش امد گویی هم از طرف خانواده با پرچم نصب کرده بودند دستشون درد نکنه..
با خوردن ناهار من و مامانی کمی استراحت کردیم چون دیشب نخوابیدیم حاج علی هم که از بس دور و برش شلوغ بود از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و تو حیاط با داداش رادین بازی میکرد و کم کم میهمونا اومدن خیلی خوشحال بودم که بهانه ای شد که یه بار دیگه همه دور هم جمع بشیم آخه تو این موقع ها کمتر پیش میاد که مثل قدیما دور هم باشیم
جای خیلی ها خالی بود مخصوصا عمه هاجر ،عمو روح اله دایـــی مهدی ،خاله مرضیه ،خاله راضیه، دایی حســن خودمون، خاله طیبه مامان صاینا جون، خاله کبری، علیرضا ،بهار، خاله صدیقه، فاطمه، مریم ،لاله، عمه طاهره و یلداو..
حالا خودمونیم پس کی اومده بود!!!!
جاتون خــــــــــــــــــــیلی خــــــــــــــــــــــــالی بود
اون شب خوش گذشت
فرداش هم که قرار بود همکارای مامان حاجی بیاین که کنسل شد
غروب هم که حرکت کردیم با ماشین آقاجون رفتیم یاسوج تا همکارای مامان از طرف اداره پلاکاردی برامون زده بودن جلو خونه که دستشون درد نکنه
شب وسایلو جمع و جور کردیم و خوابیدیم و منم صبح زود وقتی حاجی کوچولو خواب بود از تو خواب بوسیدمش و خداحاقظی کردم و همچنین با مامانی که بیدار شد و کمی ناخوش بود و اومدم اهواز
عصری که زنگ زدم مامانی اصلا صداش در نمییومد خیلی حالش بد دبود منم کلی نگران کرده بود و شب زنگ زدم عمو بابک زحمت کشید با خانومش اومدن مامانی رو بردن دکتر و بعد از زدن سرم و آمپول اومد خونه کمی بهتر شد و بازم فرداش حالش بد شد تا اینکه آقاجون حاجی اومدن با ننه طاهره پیششون بودن تا عصر شنبه که حاج علی هم چند روزی مریض شد و آقاجون بردش دکتر و هنوز تا هنوزه که سرما رو داره و بیحاله خدا شفشون بده منم که همش اینجا دارم غصه میخورم و پیششون نیستم که کمکشون کنم
بازم از همتون ممنونم