علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

سفرنامه دیار وحی قسمت سوم

1391/4/30 23:17
نویسنده : بابا احسان
431 بازدید
اشتراک گذاری

 

خدایا کمکمان کن که نورانیت فراهم آمده از این زیارت

را در رواق جان خود پاینده نگه داریم

که مبادا با داشتن سرمشق عبودیت و الگوی بندگی ،

بنده خوبی نباشیم...

 

 و ادامه سفرنامه:

روز نهم  : چهارشنبه  91/2/20

صبح برای نماز صبح بابایی رفت مسجد و نماز خوند و وقتی اومد هتل تا بازم دمپاییشو گم کرده برای بار سوم ،اینم از بی خیالی مردهاست.... که بابایی بی خیالی نذاشته بودش توی کیف جا کفشیش و بازم جلو در درش آورده بود.

ساعت 7:30 قرار بود بریم زیارت دوره ، صبحونه رو برداشتیم و رفتیم توی اتوبوس بخوریم .چند تا مکان رو رفتیم از جمله کوه جبل النور (غار حرا )، صحرای عرفات ،منا ،کوه ثور  رو زیارت کردیم.هوا خیلی گرم  بود ، هر چی آب خنک تو ماشین داشتیم گرم شده بود. ظهر برای نهار اومدیم هتل نماز خوندیم و عصر مامانی  با مامان محیا رفت بازار یه کمی خرید کردند و تو عزیز دلم با بابایی رفتین حرم و شب همگی رفتیم مسجد "تعنیه " و برای عمره شدن مجدد و محرم شدن ، از همه مهمتر محرم شدن علی آقای گل که دیگه حاجی می شد ...لباس احرامتو پوشوندیم قربونت برم چقدر بهت میومد حاج آقا کوچولوی مامانی ایشالا تو لباس احرام حج تمتع ببینمت...

بابایی برات لبیک گفت و وقتی اومدیم مسجد الحرام خوابیدی!!!! و گفتند باید بیدار باشی تا اعمالو برات انجام بدیم .یک ساعتی منتظر موندیم ولی شما اصلا قصد بیدار شدن نداشتی . مامانی بغلت کرد و یه کمی نواززشت داد و باهات حرف می زد و از خدا می خواست که کمکت کنه بیدار بشی چون اگه می رفت برای فردا خیلی سخت می شد.که خدا رو شکر بیدار شدی و بابایی مهربون اعمالتو هر چند که خیلی خسته بود و تو بغلش بودی برات به نحو احسن انجام داد و طواف آخری که دیگه خیلی خسته بودی و خوابت میومد شروع کردی به گریه کردن و بابایی با همون وضعیت طواف رو تموم کردی و مامانی اومد و می می بهت داد و خوابیدی حاج علی آقای گل ...

موقع نماز صبح بود اعمال تموم شد و اومدیم هتل که خیلی خسته بود و خوابیدیم .

 روز دهم  : پنج شنبه  91/2/21

 صبح ساعت 9 بیدار شدیم کاروان قرار بود بروند بازار ولی ما چون خسته بودیم ترجیح دادیم بخوابیم .حدودای ساعت 10 مامان محیا اومد دنبالم و گفت قراره بریم بازار میاین بریم ؟ بابایی که کمی خرید داشت گفت ما هم باهاشون بریم .و با مامان و بابایی محیا رفتیم .

زیاد خرید نکردیم چون به اذان ظهر خورد و وقت نداشتیم خرید کنیم .

عصر رفتیم حرم و نماز مغرب و عشا اونجا خوندیم و شب دعای کمیل با حالی تو هتل برگزار شد و رفتیم کلی فیض بردیم .

روز یازدهم  :جمعه 91/2/22

صبح برای نماز صبح بابایی رفت حرم بعد که اومد هتل چون شما خواب بودی سپردمت به بابایی و تنهایی رفتم حرم ...

تو اتوبوس نشسته بودم جلوی هتل و منتظر حرکت اتوبوس بودم که خانمی پریشان اومد و سراغ کاروانشونو می گرفت بنده خدا روز اولی بود که اومده بودند و تازه محرم شده بودند و می خواستند با کاروان برن اعمال رو انجام بدهند که متاسفانه از کاروانشون جا مونده بود...

از اتوبوس پیاده شدم و دنبال کاروانشون گشتم ولی خبری نبود و متاسفانه رفته بودند حرم ....

خانمه خیلی نگران و پریشان بود گفتم : ناراحت نباش ، با هم میریم حرم و من اعمالو برات توضیح میدم واگه کاروانتون پیدا شد بهتر و گر نه خودم باهات میام و با هم اعمالو انجام می دیم .خانمه که خیلی تو هم بود خوشحال شد و کلی ازم تشکر کرد . وقتی کعبه رو دید سجده کرد وکلی گریه کرد .منم به حالش غبطه خوردم و کلی التماس دعا گفتم .

هفت دور طواف رو با هم انجام دادیم . نماز طواف رو می خوندیم که هم کاروانی هاشو دید...کلی خوشحال شد و از من تشکر کرد و دستم رو بوسید و گفت : شما فرشته ای آسمونی بودید که خدا برای من رو زمین فرستاد واز این جور حرفا...منم کلی التماس دعا گفتم و گفتم من کاری نکردم و وظیفمو انجام دادم...

بعد از اینکه خانمه رفت خیلی تو دلم خوشحال بودم که تونسته بودم دستشو بگیرم و کمکش کنم ...خدایا شکرت...

بعد اومدم هتل ، دعای ندبه شروع شده بودو شرکت کردم و کلی حال و هوام رو عوض کردو واقعا چسپید....

بعدش اومدم تو اتاق بابایی و حاج علی آقا هم اومدند و کمی استراحت کردیم و ظهر با هم رفتیم حرم و نماز خوندیم ...

ساعت 4:30 جلسه بود که ما نرفتیم وچون صدا میومد تو اتاق در اتاق رو باز کردیم و از تو اتاق صداشونو می شنیدیم . میلاد حضرت زهرا و روز زن بود شیرینی و بستنی می دادند که گیر ما هم نیومد چون نبودیم .و در آخر هم به کوچولوهای زائر یه هدیه دادند که سهم حاج علی هم یه هواپیما بود که لبیک میگفت.

بعد جلسه رفتیم حرم و نماز مغرب و عشا رو خوندیم و ساعت 9:30 هم تحویل ساک بود که تحویل دادیم و رفتیم تو جشن حضرت فاطمه (س) که تو هتل برگزار شده بود. کلی خانما کل می زدند و شکلات مینداختند....

روز دوازدهم  :شنبه 91/2/23

دیگه روزای آخری بود که اونجا بودیم معلوم نبود که زنده باشیم و بتونیم بازم بیایم یا نه ؟

صبح رفتیم حرم و کمی زیارت و دعا خوندیم و بابایی طواف داد و ظهر اومدیم هتل نهار خوردیم و قرار بود ساعت 3 اتاق ها رو تحویل بدیم که ما خوابمون برده بود و مسئول کاروان اومد و در رو زد و بیدار شدیم و عجله ای اتاق رو تخلیه کردیم .و رفتیم تو لابی هتل و وسایلامونو گذاشتیم و رفتیم حرم و طواف وداع کردیم...

باید در این عهد و پیمانی که با خدای خویش بستیم ثابت و استوار باشیم و اینه همه آموزش و تمرین رهایی از تعلقات و وابستگی هاست....

تا به خدا نپیوندی از غیر خدا نمی گسلی...گسستن از غیر ، مقدمه پیوستن به خداست...

شب رفتیم بیرون همراه حاج حسن دوست بابایی و خانمش و دختر کوچولوش محیا...شام خوردیم و با کمی تاخیر اومدیم هتل که هم کاروانی ها سوار اتوبوس منتظرمون بودند.

سوار شدیم به سوی جده ، یک ساعتی تو راه بودیم ، به فرودگاه که رسیدیم خیلی خسته بودیم و خیلی اذیت شدیم تا صبح گیر کارامون بودیم بالاخره ساعت 5 صبح هواپیما پرواز کردو با 2:05 پرواز ساعت 9:30 به وقت ایران هواپیما به کشور عزیزمان نشست.هر کی خسته  دنبال ساکش میگشت و خونواده ها و اقوام اومده بودند به استقبال حاجی هاشون که در این بین دایی مصطفی هم اومده بود پیشواز و دنبال ما...

ما که کلی خسته بودیم سوار شدیم و حدودای 13:30 رسیدیم نورآباد .چون هوا گرم بود خواستیم کسی نیاد پیشواز مثل اینکه گوش نداده بودند و فامیل های نزدیک با دسته گل اومده بود استقبال و تا وقتی حاج علی آقا رو تو لباس سفید و کلاه سفید دیذند بوسه بارونش کردندو برای بغل کردنش دعوا میکردند....

شب هم یه مهمونی کوچک داشتیم که واقعا دست همه دست اندرکاران درد نکنه و ان شاالله بتونیم تو شادی هاشون جبران کنیم و فامیل دور هم بودیم و خلاصه خیلی خوش گذشت و جای خیلی ها هم سبز بود...

خدا کند بتوانیم این نورانیت و شفافیت جان را مراقبت کنیم و نگه بداریم .

حالتهای معنوی خوب "گوهر " است هر چند کوتاه اما پربهاست.

آنچه در طول این سفر به دست می آید و آن زلالی روح و روحیه خشوع و خدا ترسی و لذت از عبادت که فراهم می شود باید تکثیر شود و امتداد یابد.

بهترین ارمغان این سفر ، همراه بودن همین حالتهای با صفا و پر معنویت است .

حیف است که این پله ها را که تا اینجا بالا آمده ایم دوباره پایین برگردیم و این گام های نورانی را که تاکنون برداشتیم به عقب برویم.

نکند که باز گرفتار دوری از خدا شویم ...پس خدایا خودت کمکمان کن تا همانی باشیم که باید باشیم ...شیطان در کمین است او دشمن قسم خورده انسان است....

خدایا کمکمان کن که نورانیت فراهم آمده از این زیارت را در رواق جان خود پاینده نگه داریم که مبادا با داشتن سرمشق عبودیت و الگوی بندگی ، بنده خوبی نباشیم...

پایان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)