علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

مهمون های سرزده

1391/4/28 15:31
نویسنده : بابا احسان
587 بازدید
اشتراک گذاری

علی عزیزم سلام دوشنبه وقتی از مهد آوردمت خونه کلی سرحال بودی و مامانی چون روزه بود یه کمی بی حوصله بود .قربون پسر گلم بشم با وجودی که ظهر اصلا نخوابیدی ولی همش بازی میکردی و خوشحال بودی و چند وقتی یه بارم خودتو مینداختی رو مامانی و برای مامانی میخندیدی و ناز میکردی ...و اصلا مامانی رو اذیت نکردی...

 

 

 

علی عزیزم سلام دوشنبه وقتی از مهد آوردمت خونه کلی سرحال بودی و مامانی چون روزه بود یه کمی بی حوصله بود .قربون پسر گلم بشم با وجودی که ظهر اصلا نخوابیدی ولی همش بازی میکردی و خوشحال بودی و چند وقتی یه بارم خودتو مینداختی رو مامانی و برای مامانی میخندیدی و ناز میکردی  ...و اصلا مامانی رو اذیت نکردی...


همینطور توخونه بودیم و با اسباب بازی هات سرگرم بودی که مامان جون زنگ زد و گفت با ننی و زن دایی اکبر الان  نزدیکای خونتونیم و داریم میایم خونتون ...

منم  کلی خوشحال شدم و وقتی بهت گفتم تو هم خوشحالیتو نشون دادی و بلند بلند میخندیدی و رفتی توپنجره اتاق و زل زدی بیرون و منتظر اونا بودی تا اینکه صدای آیفون دراومد...دویدی سمتشو و وقتی اونا رو دیدی عزیزدلم میپریدی بالا و خوشحال و شنگول میخندیدی  قربون اون تنهاییت بشم عزیز مادر...

 

مامان جونم بوسه  بارونت کرد و از اینکه اونا اومده بودن پیشمون کلی خوشحال بودیم مخصوصا زن دایی اکبر که اولین بارش بود اومده بود خونمون و خوشحالمون کرده بودند. و یه بادکنک خوشکل هم برای علی جونم آورده بود که از طرف دایی اکبر بود دست گلش درد نکنه  مرسی دایی جونم...

شب رفتیم پارک هوا خیلی خوب بود و مهمونامون هم  خیلی لذت بردند و آخر شبم سرد شده بود که دیگه سرمای هوا  فراریمون داد و اومدیم خونه....

 

فردا صبح رفتم اداره و تو موندی پیش مهمونا و مامان جون...و دیگه مهد نرفتی.

ظهر رفتیم آبشار خیلی شلوغ بود با بدبختی یه جای خیلی دنجی گیر اوردیم و تا عصر نشستیم و از این طبیعت زیبا لذت میبردیم . و شما هم کلی آب بازی  کردی و خوشت میومد...

عصر هم مهمونامون میخواستند برن هر چند که دوست داشتیم بمونن ولی دیگه قصدشون رفتن بود و اصرار ما فایده نداشت ...

خیلی خوش گذشت .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دخترم عشق من
31 تیر 91 10:35
چشم شما روشن زهرای عزیزم .بچه ها چقدر خوشحال میشن که دور و برشون شلوغ باشه .. از طرف من علی جون رو ببوس


مرسی عزیزم
آره واقعا همینطوره.
فاطمه جونو ببوسید از طرف من...