علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

تعطیلات آخر هفته

1390/10/27 15:38
نویسنده : بابا احسان
628 بازدید
اشتراک گذاری

سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعین مامان جون بندازه (آخه چند نفر از آشنا ها خواب دیده بودن که خونه آقا جون نذریه و یه پسر بچه تو بغل مامان جونه و مامان جون میگه نوه پسریمه(علی) وما هم اصرار داشتیم خودمونو به سفره ابوالفضل برسونیم...

 

 

 

سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعین مامان جون بندازه (آخه چند نفر از آشنا ها خواب دیده بودن که خونه آقا جون نذریه و یه پسر بچه تو بغل مامان جونه و مامان جون میگه نوه پسریمه(علی) وما هم اصرار داشتیم خودمونو به سفره ابوالفضل برسونیم )و سه تایی رفتیم نورآباد جاده یه خورده شلوغ بود و مه بود به همین خطر یواش میرفتیم و گل پسر مامانی چون ظهر نخوابیده بود ی همین که رسیدیم تو ماشین می می خوردی و خوابیدی خواب

مستقیم رفتیم خونه آقا جون (بابایی)شب خونشون خیلی شلوغ بود عمه هاجر ازبوشهر وعمه نرگس از ارسنجان با رادین کوچولو و خاله صدیقه از شیراز اومده بودن حسابی شلوغ بود و تو عسلم بازی میکردی و خوشحال بود ی...

صبح جمعه زود بیدار شدیم و همگی در تدارک سفره بودیم ظهر آقا جون (مادری )و دایی مصطفی هم نهار اومدن خونه ،ساعت 3 دعا شروع شد وعلی کوچولوی من که تازه از خواب بیدار شده بود اومد تو دعا و سرسفره نشست مراسم دعا خیلی خوب برگزار شد از همه بهتر اینکه همه فامیل دور هم بودیم وتو داداش رادین همهش ورجه وورجه میکردین و دنبال هم میدویدین و منم ذوقتو میکردمهورا که سرحالی نیشخند

 

خاله زینبم که اومده بود دعا ،اصرار کرد شب بریم خونشون منم گفتم بعد شام یه سر میایم...

شب همراه مامان جون و عمه فاطمه و خاله سمانه وخونوادش ودایی مصطفی تو ماشین چپیدیم و رفتیم پیش خاله زینب ،خاله زینبم سنگ تموم گذاشت و تو وامیر حسینم بیکار ننشستین مدام میز و بشقاب و خونه رو بهم میریختین 

شنبه روز اربعین بود بابایی رفت مراسم... منو و پسر گلم هم به همراه مامان جون رفتیم خونه خاله مامان جون آش نذری داشتن کمک کنیم خدا خاله جونو رحمت کنه دوساله که تو جمعمون نیست و جاش خالیه و بچه هاش نذری رو میدن ....علی جونم هم کمک مامانی میکرد و میخواست تو ثوابش شرکت کنه قربونش برم عسلموووو........

ظهر خونه عمه بابایی دعوت بودیم البته عمه هاجرو بعد عروسیش دعوت کرده بودن خونواده هاشونم همراش بودن خیلی غذای خوشمزه ای عمه درست کرده بود و تو هم تو سفره کنار عمه هاجر ومامانی نشسته بودی و با قاشق تو بشقابا دست میزدی  شکلکهای جالب آرویــــــــن .......عصر با بابایی ومحمد پسر عمه رفتین نزدیکای خونه عمه یه گشتی زدین چون سرسبز بود خوش میگذشت بهتون....

شب رفتیم خونه آقا جون (مادری)،عمه هاجر م باهامون بود آقا جون از مشهد اومده بود کلی سوغاتی نیشخند برامون آورده بود برای تو هم یه کلاه وشال خوشکل و دو تا هم اسباب بازی آورده بود هورا دست آقا جونم درد نکنه تشویقو زیارتشم قبول

بعدش به همراه عمه نرگس و خونوادش و عمه هاجر و خونوادش و دایی مصطفی رفتیم خونه خاله مهوش که از کربلا برگشته بودن خاله مرضی و عمو مهدی هم اونجا بودن و تو رادین کلی بازی کردین و البته بیشتر خرابکاری ....

آخر شب هم به همراه خاله سمانه اینا رفتیم خونه دوست بابایی عمو ابوطالب اونجا کلی شکلات واسمارتیز بهت دادن وتو یکم میخوردی و بقیشو می نداختی زمین و من دنبالت جمع میکردم ..

فردا ظهرم اومدیم یاسوج ومامانی رفت اداره وتو بابایی رفتین خونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)