علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

قربون اون تنهایت بشم پسملی مامانی

1391/3/23 23:03
نویسنده : بابا احسان
549 بازدید
اشتراک گذاری

علی عزیزم دیروز بابایی رفت سرکار و بازم منو شما تنها شدیم .از روزی که از شیر گرفتمت یه خورده بهونه گیریهات زیاد شده اگر بیرون باشیم و دور و برت شلوغ باشه یا بریم بیرون برای تفریح که هیچی یعنی شاه پسر مامان همون پسر خوب مامان و باباست و اصلا مامان و باباشو اذیت نمیکنه و همش خوشحاله و میخنده .

ولی کافیه خونه باشی و تنها ، بهونه گیریهات شروع میشه و گریه راه میندازی و همش میگی بغلم کنید تازهگیها هم که خوابت کم شده و اصلا نمیخوابی ، صبح کله سحر بیدار میشی و اکثر بعد از ظهر ها هم نمی خوابی ...و شبم دیر وقت میخوابی .

 

 

علی عزیزم دیروز بابایی رفت سرکار و بازم منو شما تنها شدیم .از روزی که از شیر گرفتمت یه خورده بهونه گیریهات زیاد شده اگر بیرون باشیم و دور و برت شلوغ باشه یا بریم بیرون برای تفریح که هیچی یعنی شاه پسر مامان همون پسر خوب مامان و باباست و اصلا مامان و باباشو اذیت نمیکنه و همش خوشحاله و میخنده .

ولی کافیه خونه باشی و تنها ، بهونه گیریهات شروع میشه و گریه راه میندازی و همش میگی بغلم کنید تازهگیها هم که خوابت کم شده و اصلا نمیخوابی ، صبح کله سحر بیدار میشی و اکثر بعد از ظهر ها هم نمی خوابی ...و شبم دیر وقت میخوابی .

مثلا چند روز پیش که بابایی پیشمون بود رفتیم شیراز و برگشتنی شب دیر وقت رسیدیم و گل پسر مامان تو ماشین خوابشو زد و وقتی رسیدیم خونه ،ما که کلی خسته و خواب آلود بودیم و منتظر بودیم برسیم و بخوابیم به محضی رسیدیم شاه پسرکم بیدار شد و دوست داشت بازی کنه .ما که خوابمون میومد هر کاری کردیم نخوابیدی و تا ساعت حدودای 2:30 منو بابایی به خواسته ها ت جواب میدادیم که شاید خسته بشی و بخوابی ولی انگار که انگار شبه و باید بخوابی .

من که خیلی خسته شده بودم وفردا باید میرفتم اداره ، رفتم تو اتاق کناری خوابیدم و بابایی بیچاره مواظبت بود و برات تخم مرغ درست کرد و خلاصه یا میخوردی یا ریخت و پاش میکردی تا اینکه بالاخره ساعت 4 صبح خوابیدی
و باباییی بیچاره زودتر از شما به خواب رفته بود.

 

و بعد دو ساعتی خواب ساعت 6:30 از خواب بیدار شدی:

 مــــــــــــــــتـــــــــــــــــتــــــــــــی   مـــــــــــــامــــــــــــــــــــان.

 

مامان صبح  با چشمای خواب آلود و با یه ساعت تاخیر رفت اداره و بابایی موند خونه با علی آقای شیطون .

یا همین دیروز وقتی از مهد آوردمت خونه همش بغلم بود و اصلا نخوابیدی و مامانی کلی باهات بازی میکرد و شما هم میخندیدی  و چند دقیقه بعد که از این بازی خسته میشدی میگفتی بغلم کن و میرفتی سر یخچال و یه چند دقیقه نگاش میکردی و هر چی توش بود بیرون میاوردی و بعد دوباره میرفتی توکابیت و اونو بهم میریختی و بعدشم گریه راه مینداختی و میگفتی غذا و وقتی میاوردم نمیخوردی . دوباره میگفتی جیش و هر 10 دقیقه یکبار منو با خودت میبردی دستشویی و میگفتی نـــــــــیــــــــــــست.

من که خیلی خسته از اداره اومده بودم و اینجا هم خیلی خستم شده بود دلم برای خودم میسوخت و گریم گرفته بود مامانی میدونم تنهایی و حوصلت سر میره و منم به هر طریقی شده میخوام باهات بازی کنم تا از تنهایی در بیایی ولی دیگه با این چیزا آروم نمیشی آخه تقصیر من چیه که اینجا تنهاییم و بابایی هم پیشمون نیست .به خدا بیشتر وقتا دلم برای غریبی خودم میسوزی فقط امیدم به خداست که زودتری از این وضعیت خلاص شیم و حداقل بابایی بیاد پیشمون .

شبم اینقدر گریه کردی که خانم همسایه اومد بالا گفت :علی چشه ؟!

وقتی اونو دیدی کلی خوشحال شدی  قربونت برم که با صدای زنگ آیفونو خونه و زنگ تلفن  مثل برق میپری و خوشحال میگی بابایی....و خانم همسایه با اصرار بردت پایین ولی اونجا هم نموندی و چون خیلی دیگه خستت شده بود گرفتی خوابیدی .

منم از بس خسته بودم و   اینقدر کمر درد داشتم که خوابم نمیبرد و امروزو موندم خونه ونرفتم سر کار تا هم خستگی در کنم و هم به کارای خونه برسم تا ظهر علی آقا که از مهد اومد بریزش بهم .

 

علی نازم اینا رو نمینویسم که بگم ازت خسته شدم نه گلم ،اینا رو  مینویسم که بدونی شیطونیهات در چه حدی بوده و مامان و بابا با همه وجود با اینکه خسته میشن دوست دارن و با همه این شیطونیت با مزه میشی نمک مامان و بابا و به خاطر وجود گلت از خداوند بزرگ شاکریم . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامانی درسا
23 خرداد 91 1:53
الهی مامانی میدونم شما هم خسته ای ولی دل تنگی باباش و شیر ..... یه کوچولو دیگه تحملی کنید خوب میشه پسرم ...... عزیزم واسه رمز برو خصوصی


مرسی گلم
مامان صاينا
23 خرداد 91 11:35
سلام زهرا جان خسته نباشي آره ميدونم واقعا سخته . با يه بچه 2 ساله تو شهر غريب خيلي سخته . ولي اميدت به خدا باشه كه ميدونم هست زندگي بدون سختي معني نداره ما هم سختي زياد كشيديم ولي خدا هيچ وقت تنهامون نذاشته وبعضي وقتا بدون اينكه چيزي ازش بخوايم خودش همه چي رو درست ميكنه . مطمئن باش بزودي مشكل شما هم حل ميشه ومياين پيش هم و با هم زندگي شيرينتون رو ادامه ميديد براي خدا سخت نيست فقط كافيه ازش بخواهي البته شما اينا رو بهتر از من ميدوني . همين كه سالميد شكر داره

سلام طیبه جون ایشالا مشکلات همه حل بشه و این مشکل ما هم حل بشه عزیزم .
مرسی از لطفتت گلم .آره گلم سلامتی بزرگترین نعمته



عمه جوون
23 خرداد 91 15:02
خدایا ! مگذار دعا کنم که مرا از دشواری ها و خطر های زندگی مصون داری بلکه
دعا کنم تا در رویارویی با آنها بی باک و شجاع باشم . مگذار از تو بخواهم ،
درد مرا تسکین دهی بلکه توان چیرگی بر آن را به من ببخشی !


آمیـــــــــــــن.
مامانی درسا
24 خرداد 91 2:33
سلام مامانی عزیزم من کامل سرگذشت رو نوشتم توی قسمت موضوعات به ترتیب هست ........ وقت داشتی بخون ...... پسرمو ببوس و از خدا میخوام همیشه در کنار هم خوش باشین


سلام چشم عزيزم مشتاق خوندنشم .مرسي


زهرابانو
24 خرداد 91 22:48
سلام به مامان زهرا
خدا قوت
پسر گلتون چه وبلاگ قشنگی دارهدست مامانیش طلا
خدا براتون حفظش کنه
در پناه خدای مهربون سلامت و شاد و خوشبخت باشین


سلام عزیزم مرسی گلم ازحسن نظرتون ممنونم. *
زهرابانو
26 خرداد 91 1:18
سلام مهربون
ممنونم از حضور پرمهر و صمیمیتون
و ممنون از تبریک زیباتون
قربون شما

مرسی دوست خوبم