علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

یه سورپرایز با حال و یه مهمون عزیز

1391/3/26 10:21
نویسنده : بابا احسان
479 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام علی گلم پسر نازم روزهای چهارشنبه و پنج شنبه رو در حالی تموم کردیم که آقاجون و مامان جون و عمه فاطمه اومدن خونمون و پیشمون بودن و حسابی خوش گذشت و قرار بودتا آخر هفته پیشمون باشن ولی چون عمه فاطمه امتحان عربی داشت و کتابشو نیاورده بود یه ضد حال به هممون زد و حرص مامان جونو درآورد و اونا هم مجبور شدن از پیشمون برن ما که خیلی ناراحت بودیم و جمعه باید دوباره تنها میشدیم کلی غصه خوردیم ولی عوضش....

  به ادامه مطلب بروید

سلام علی گلم پسر نازم ، روزهای چهارشنبه و پنج شنبه رو در حالی تموم کردیم که آقاجون و مامان جون و عمه فاطمه اومدن خونمون و پیشمون بودن و حسابی خوش گذشت  و قرار بودتا آخر هفته پیشمون باشن ولی چون عمه فاطمه امتحان عربی داشت و کتابشو نیاورده بود یه ضد حال به هممون زد و حرص مامان جونو درآورد و اونا هم مجبور شدن از پیشمون برن ما که خیلی ناراحت بودیم و جمعه باید دوباره تنها میشدیم کلی غصه خوردیم ولی عوضش....

شب جمعه خیلی مامانی دلش گرفته بود و آسمون دلش ابری بود و وقتی با بابایی تلفنی حرف میزد بابایی هم متوجه ناراحتی مامانی شده بود یه خورده دلم گرفته بود عزیزکم ...

روز جمعه صبح زود از خواب بیدار شدی و باهم صبحونه خوردیم و یه کمی بازی کردیم و یه کوچولو هم گریه  و بهونه گیری میکردی تا اینکه صدای آیفون دراومد تا رفتیم آیفونو جواب بدیم صدای در هال خونه هم دراومد خدای من یعنی کی میتونه باشه ....

چون در قفل بود دنبال کلید میگشتم و شما پسر نازم هم خوشحال و خندون میگفتی بابایی (همیشه عزیز دلم تا صدای در رو میشنوی میگی :باباییه ) یه دو سه دقیقه گشتم تا کلیدو پیدا کردم و رفتم پشت درو ، در  رو باز کردم خدای من باباییه ....

خیلی خوشحال شدیم اصلا باور نمیکردیم آخه بابایی یه هفته ای بود که رفته بود سر کار و یه هفته دیگه داشت (البته کار بابایی از "اهواز" اومده "میشان" یعنی چند ساعتی نزدیکتر شده بود ) خودتو انداختی تو بغلشو و بابایی هم بوسه بارونت کرد ...

بابایی شب قبلش شیفت بوده والان باید میخوابید ولی بیچاره قید خوابو زده بود و با چهار  ساعتی که تو راه بود خودشو به ما رسونده بود و میخواست دو سه ساعت بعدش برگرده ....

شما هم اصلا که نه انگار پسر بهونه گیر چند ساعت پیش بودی میخندیدی و بازی  میکردی (مامانی خودمونیم درسته که از دیدن باباییت خیلی خوشحال شده بودی ولی یه کمی اون روی دیگتو هم نشون میدادی تا بابایی ببینه و ما رو ضایع نمیکردی که همش بگیم علی اذیت میکنه ).قربون خوشحالیت  بشم عسل مامانی ایشالا همیشه باباییت سایش بالای سرت باشه و شما هم خنده رو لبات .

همش نگام به ساعت  بود عقربه های ساعت انگار مسابقه دو داشتند و تند تند میرفتند بابایی که دلش نمیومد از پیشمون بره بعد درست کردن کامپیوتر (که چند روزی بود خراب شده بود ) و کلی بازی باشما و خوردن نهار بدون اینکه شما متوجه بشی و گریه راه بندازی از پیشمون رفت .

خیلی کم بود ولی خیلی خوش گذشت و سورپرایز باحالی بود و کلی حال و هوامون عوض شد و بابایی بیچاره بازم باید رانندگی کنه و بعد سه چهار ساعت برسه سر کارشو و بازم شیفت شب سر کارش باشه ....درسته بابایی خسته بود ولی عوضش خوشحال از دیدن منو و علی آقای گل....و اینم شد یه جمعه خوب و به یاد موندنی....

خسته نباشی بابایی مهربونم  ....این گلم هدیه به شما... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)