علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

لحظات شیرین با گل پسرم

1391/5/9 0:25
نویسنده : بابا احسان
588 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامانی ، گل زندگیمون 

این روزا عزیز دلم خیلی شیرین زبونی میکنی و بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که منو و بابایی تعجب میکنیم و تا میتونیم غرق بوست میکنیم ..

مثلا همین امشب وقتی میخواستی بخوابی اومدی آروم تو بغل بابایی جا گرفتی و گفتی بابا لالا...و بعدش نگاه من و بابایی کردی و با شیرینی خاصی گفتی : شب بخیر منو بابایی که هم تعجب کرده بودیم آخه اولین بار بود میگفتی عزیز مادر ... و هم خوشمون اومده بود بوسییدیمت و گفتیم : عزیزم شبت بخیر و خندیدی و آروم تو آغوش بابایی خوابیدی.

یا وقتی میخوای بخوابی مامانی میبرت تو اتاق و تو بغل خودش میخوابوندت و آروم برات لالایی میخونه و تو عزیز دلم هم با مامان آروم لالایی ها رو زمزمه میکنی قربون اون هوشت برم که بیشترشم از حفظی و با مامان میخونی تا خوابت ببره...

یا اون روز که میخواستم برم اداره یواشکی میخواستم از خونه بزنم بیرون و با بابایی تنهات بذارم که دنبالم گریه نکنی که خودت اومدی جلو و آروم گفتی : مامان میری اداره قربونت برم میوه دلم که اینقدر عاقل و با هوشی ...

عزیز دلم مامانی چون دوست نداره پفک بخوری ازت دورش میکنه یعنی برات نمیخره هرچند که یه چند باری مزمزش کردی و به قول خودت خوشمزست وحاضر نبودی ازش دل بکنی ولی مامانی بهت گفته که چیز بدیه و برا بچه ها بده و جالبتر اینکه اسمشم نمیدونی و فقط میگی از اینا ، دیروز با بابایی رفتیم بیرون و تو ماشین بودیم که یه پسر بچه ای رو دیدی که یه پفکی دستشه و اشاره کردی بهش و به من گفتی مامانی : از اینا بده گفتم : اره عزیزم بده نباید بخوری ....

یا همین دیروز که بیرون بودیم یه کمی رفتی با بابایی تو پارک و سرسره بازی کردی و وقتی اومدی تو ماشین همین که سوار ماشین شدی گریه کردی و یه چیزی میگفتی که منو بابایی هر چی سعی کردیم متوجه شیم نفهمیدیم یه چیزی شبیه تعبه ( مثلا جعبه ) با بدبختی آرومت کردیم کمی جلوتر بابایی وایساد که بره مغازه من هرچی دنبال دمپاییت که خیلی هم دوسش داری گشتم ندیدمش و حدس زدم جایی افتاد بعد متوجه شدیم که همونجایی که گریه میکردی و یه چیزی میگفتی و ما متوجه نمیشدیم میگفتی : دمپایی... بابایی میخواست روشن کنه بره دنبال دمپاییت ولی هر چه استارت زد ماشین روشن نشد قربون اون استعدادت برم سوئیچ رو از بابایی گرفتی و با قدرت خاصی با اون دستای کوچولت که پنبه ای استارت زدی و ماشین روشن شد و رفتیم دمپاییتو اونجا که افتاده بود دیدیم و اوردیمش ....

خدایا این نانازی رو سالم و در پناه خودت برای مامان و باباش نگه دار تا این شیرین کاری هاش ادامه داشته باشه و مامان و بابا رو انرژی بده ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

دخترم عشق من
9 مرداد 91 11:38
سلام زهرا جون نماز روزه هاتون قبول . قربون این پسر باهوش برم که مواظب دمپاییاش هست . علی جون داره برای کلمات معادل سازی میکنه ایشالله زود زود یاد میگیره و اونوقت میفهمید که چی میگه.روی ماهش رو از طرف من ببوس . راستی چشمتون روشن که همسرتون امدن


سلام شیرین جونم .مرسی گلم ...
منتظر روزای خوبیم که پسرم برام تعریفای خوب خوب کنه ایشالاااا..
مرسی شیرینم....
خاله مرضيه
10 مرداد 91 9:57
الهي مو قربونت برم با حرف زدنت خيلي دلم مي خواد ببينمت


مرسی خاله مرضی گلم منم دلم برات تنگ شده مخصوصا برای نی نی ناز نازی کاش زودتری بیاد و بشه دوست جون جونی من ...مثل بابام و عمو مهدی ما دو تا هم رفیق شیم .
....
16 مرداد 91 0:06
Momkene maskhare be nazar biad, vali vaghan ettefagh miofte! Mikhai surate kasi ro ke vaghan duset dare bebini? Ino be 10 nafar befrest bad boro be addresse http://amour-en-portrait.ca.cx/ (in ye bazie faransavie). Surate kasi ke duset dare zaher mishe! Khatare surprise shodan (taghriban 90% shabihe)!" Man khastam in bazio dor bezanam mostaghiman raftam be un address goft intori nemishe! Baiad be 10 nafar befrestish! Nemidunam cetori