دوریت خیلی سخته مامانی
علی عزیزم الان دو روزه که به اصرار عمی هاجر با عمه جون رفتی نورآباد و پیش مامان جونی و مامانی طاقت دوریتو نداره و به زور تحمل میکنه ....
مامانی این چند روزه خیلی خسته بودم و شما هم که هزار ماشالا شیطون البته بازم راضی بودم و بهتر از دوریته گلم سختمه....و عمه هاجر که چند روزی بود پیشمون بود و آقا جون حاجی هم مهمونمون بودش وقتی میخواست بره اصرار کرد که دو سه روزی ببرتت پیش مامان جون تا من هم یه کمی استراحت کنم و به کارای عقب موندم برسم که خیلی کار داشتم و از همه مهمتر مامان جونو خوشحال کنیم ...
که مامانی طاقت نیوورد و روز اول اومد و بهت سر زد و بعدش از اون ور رفت شیراز پیش خاله زینب و نی نی نازش ...
مامانی طاقت شنیدن صدات تو تلفن رو هم ندارم و خونه بدونت خیلی سوت و کوره ولی شیطون مامان چطوری بدون مامان اون طوری خوش میگذرونی ؟؟!!!
مامان جون میگه حسابی سرحالی و میخوری و میخوابی کلی بازی میکنی و میخندی و به قول عمه هاجر سراغی از مامان و بابا هم نمیگیری ....
ای وروجک مامانی زودی بیا که مامانی دلش برات خیلی تنگ شده ...
البته به دلایلی مامانی می خواست چند روزی نبرتت مهد کودک و چون کسی پیشت نبود فرستادت پیش مامان جون و خدا زودتری سه شنبه برسه و بیایی پیش مامان زهرا یه دونه مامان و بابا...
دلم برات تنگ شده گل پسرم ....