روزهایی سخت در نبود بابایی
سلام علی عزیزم گل پسرم دو هفته ای هست که بابایی نیستش ورفته سر کار و ایشالا فردا میاد...
4-5 روزی بعد رفتن بابایی کمی آبریزش بینی داشتی که مامانی گفت تا وضعیت بدتر نشده ببرمت دکتر و دکتر در کمال ناباوری مامان گفت وضعیت سینت خوب نیست و دارو و اسپری برات نوشت و گفت بعد چهار روز قطعش کن که متاسفانه بعد قطع دارو وضعیتت بدتر شد و شب تا صبح همش سرفه میکردی که مامانی با هر زحمتی بود پیش دکتر خودت دکتر کشاورز واست نوبت گرفت وبردت پیشش...
دکتر گفت خوشبختانه وضعیت سینت بهتر ولی لوزه چپت عفونت داره و بازم دارو اسپری که شما هم بد از این داروها پذیرایی میکنی وبا بدبختی میخورید...
سلام علی عزیزم گل پسرم دو هفته ای هست که بابایی نیستش ورفته سر کار و ایشالا فردا میاد...
4-5 روزی بعد رفتن بابایی کمی آبریزش بینی داشتی که مامانی گفت تا وضعیت بدتر نشده ببرمت دکتر و دکتر در کمال ناباوری مامان گفت وضعیت سینت خوب نیست و دارو و اسپری برات نوشت و گفت بعد چهار روز قطعش کن که متاسفانه بعد قطع دارو وضعیتت بدترشد و شب تا صبح همش سرفه میکردی که مامانی با هر زحمتی بود پیش دکتر خودت دکتر کشاورز واست نوبت گرفت وبردت پیشش...
دکتر گفت خوشبختانه وضعیت سینت بهتره ولی لوزه چپت عفونت داره و بازم دارو اسپری که شما هم بد از این داروها پذیرایی میکنی وبا بدبختی میخورید...
تا اینکه آخر هفته ای بازم یه جور دیگه بیماری اومد سراغت اونم با استفراغ شدید ، شب که میخواستی بخوابی زیاد سرحال نبودی و میگفتی مامان شکمم درد میکنه منم کمی نازش کردم برات ،که خوابت برد و بعد یه ساعتی بیدار شدی و شروع کردی به بالا آوردن و هر نیم ساعتی یه بار تکرار میشد واینقدر بی حال و خواب آلود بودی که آروم با گریه بهم گفتی مامان خوابم میاد و استقال دارم وبمیرم اینقدر دلم برات میسوخت که نمیدونستم چه کنم وفقط اشکم سرازیر میشد... تنهایی، شب و بیماری... خدایا شکرت راضیم به رضای تو...
نزدیکای صبح بودکه دیگه چیزی تو معدت نبود خوابت برد وچون جمعه بود مامان پیشت موند وکمی بهتر شدی و مامان بهت آب میوه ومایعات میداد و که بازم شب شد وحدودای ساعت 2 و اینبار اسهال و استفراغ اینقدر بی قراری میکردی وحالت بد بود که مامان همش تا صبح بالای سرت بود ومواظبت وصبح زنگ زدم اداره ونرفتم سرکار ... بازم آبمیوه گرفتمو کمی خوردی وخدا را شکر بهتر شدی وقتی دیدم بهتری یه دوساعتی بردمت مهد و مامانم رفت اداره وبعدش بردمت پیش خودم اداره ....
وتو این چند روز بیچاره بابایی که پیشمون نبود وهمه فکر و ذکرش تو بودی و مدام زنگ میزد واحوالتو می پرسید و باهات حرف میزد و از اینکه پیشمون نیست غصه می خورد ...
ایشالا به سلامتی بابایی فردا میاد و شما هم که خدا رو شکر بهتری ، پسر گلشو میبینه که کلی دوتاتون بی تابی میکنین برای هم ...