علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

روزهایی سخت در نبود بابایی

1391/11/19 18:28
نویسنده : بابا احسان
503 بازدید
اشتراک گذاری

سلام علی عزیزم گل پسرم دو هفته ای هست که بابایی نیستش ورفته سر کار و ایشالا فردا میاد...

4-5 روزی بعد رفتن بابایی کمی آبریزش بینی داشتی که مامانی گفت تا وضعیت بدتر نشده ببرمت دکتر و دکتر در کمال ناباوری مامان گفت وضعیت سینت خوب نیست و دارو و اسپری برات نوشت و گفت بعد چهار روز قطعش کن که متاسفانه بعد قطع دارو وضعیتت بدتر شد و شب تا صبح همش سرفه میکردی که مامانی با هر زحمتی بود پیش دکتر خودت دکتر کشاورز واست نوبت گرفت وبردت پیشش...

دکتر گفت خوشبختانه وضعیت سینت بهتر ولی لوزه چپت عفونت داره و بازم دارو اسپری که شما هم بد از این داروها پذیرایی میکنی وبا بدبختی میخورید...

 



سلام علی عزیزم گل پسرم دو هفته ای هست که بابایی نیستش ورفته سر کار و ایشالا فردا میاد...

4-5 روزی بعد رفتن بابایی کمی آبریزش بینی داشتی که مامانی گفت تا وضعیت بدتر نشده ببرمت دکتر و دکتر در کمال ناباوری مامان گفت وضعیت سینت خوب نیست و دارو و اسپری برات نوشت و گفت بعد چهار روز قطعش کن که متاسفانه بعد قطع دارو وضعیتت بدترناراحتشد و شب تا صبح همش سرفه میکردی که مامانی با هر زحمتی بود پیش دکتر خودت دکتر کشاورز واست نوبت گرفت وبردت پیشش...

دکتر گفت خوشبختانه وضعیت سینت بهتره ولی لوزه چپت عفونت داره و بازم دارو اسپری که شما هم بد از این داروها پذیرایی میکنی وبا بدبختی میخورید...

 

تا اینکه آخر هفته ای بازم یه جور دیگه بیماری اومد سراغت اونم با استفراغ شدید ، شب که میخواستی بخوابی زیاد سرحال نبودی و میگفتی مامان شکمم درد میکنه منم کمی نازش کردم برات ،که خوابت برد و بعد یه ساعتی بیدار شدی و شروع کردی به بالا آوردن و هر نیم ساعتی یه بار تکرار میشد واینقدر بی حال و خواب آلودخمیازه بودی که آروم با گریه گریه بهم گفتی مامان خوابم میاد و استقال دارم وبمیرم اینقدر دلم برات میسوخت که نمیدونستم چه کنم وفقط اشکم سرازیر میشدافسوس... تنهایی، شب و بیماریافسوس... خدایا شکرت  راضیم به رضای تو...

 


 نزدیکای صبح بودکه دیگه چیزی تو معدت نبود خوابت بردخواب وچون جمعه بود مامان پیشت موند وکمی بهتر شدی و مامان بهت آب میوه ومایعات میداد و که بازم شب شد وحدودای ساعت 2 و اینبار اسهال و استفراغ اینقدر بی قراری میکردی وحالت بد بود که مامان همش تا صبح بالای سرت بود ومواظبت وصبح زنگ زدم اداره ونرفتم سرکار ... بازم آبمیوه گرفتمو کمی خوردی وخدا را شکر بهتر شدی وقتی دیدم بهتری یه دوساعتی بردمت مهد و مامانم رفت اداره وبعدش بردمت پیش خودم اداره  ....

 


وتو این چند روز بیچاره بابایی که پیشمون نبود وهمه فکر و ذکرش تو بودی و مدام زنگ میزد واحوالتو می پرسید و باهات حرف میزد و از اینکه پیشمون نیست غصه می خورد ...

ایشالا به سلامتی بابایی فردا میاد و شما هم که خدا رو شکر بهتری ، پسر گلشو  میبینه که کلی دوتاتون بی تابی میکنین برای هم ... 



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

دخترم عشق من
24 آبان 91 8:29
سلام زهرا جون خوبین؟ علی جون چطوره امیدوارم بهتر شده باشه .از طرف من ببوسش . ما هم خانوادگی سرما خوردیم و هممون با هم دارو میخوریم .


سلام عزیزم ممنونم خوبه شکر خدا.ایشالا خونوادگی خوب شین و خوش باشین .
مامانی درسا
6 آذر 91 2:42
سلام مامانی خوبین ؟؟؟؟؟ خیلی وقته نتونستم بیام وبتون ...... انشاالله که حال پسری تا حالا بهتر شده ببوس این گل پسری رو


سلام مامانی خوش اومدین ..مرسی خاله مهربونم
دخترم عشق من
11 آذر 91 8:18
سلام زهرا جون خوبین . کم پیدایین ؟ امیدوارم همتون خوب و خوش باشید . علی نازم رو از طرف من ببوس. زودتر اپ کن ببینیم علی کوچولو چیکار میکنه . دوستت دارم دوست خوبم


سلام گلم ودوست خوبم ممنونم که بهمون سر میزنید و نظرات قشنگ میدین ...چشم گلم
فاطمه گلی ببوسید شیرین جونم ...
دوست خوبم دل به دل راه داره منم خودتوو فاطمه جونو میبوسم .


مامان ساجده
12 آذر 91 18:00
سلام عزیزم متین تو مسابقه نی نی های فشن شرکت کرده اگر به این ادرس برید و بهش رای بدید ممنون میشم با تشکر کد عکس 0026 در ضمن ميتونيد به متين دو بار راي بديد http://ninimod.niniweblog.com تا پنج شنبه مهلت داره
مامانی درسا
17 آذر 91 2:27
علی کوچول خوب شدی عریزم زود خوب شو تا مامان بیاد واست دوباره بنویسه عزیزم


سلاممرسی خاله مهربونم خدا روشکر خوبه خوبم فقط این سرماخوردگی یه کوچولو تو بدنمه دست بردارم که نیست