هاجر عروسی داره
سلامی به رسم همیشه امروز دوشنبه روز عید قربان یک هفته ای هست که سر کارم و به امید خدا یه هفته دیگه دارم که تموم بشه و برگردم خونه پیش گل پسرم خیلی دلتنگشم این هفته هم تا بخواد بگذره اندازه یه سال طول میکشه ...
چیکار کنم کاره دیگه مجبورم ولی بازم خدارو شکر که سر کارم و یاد اون روزای بیکاری که میفتم قدرشو میدونم .
این سری که اومدم سر کار قرار بود که دو سه روز آخر رو به خاطر عروسی عمه ی علی (عمه هاجر) یعنی آبجی خودم مرخصی بگیرم ولی امروز زنگ زدم اداره موافقت نکردن ... ولی به هر صورتی که باشه میرم.
امروز هم عروسی خاله علیه (خاله زینب) که منم به خاطر کارم نتونستم برم ولی عوضش علی جان با مامانیش دیروز با دایی مصطفی رفتند نوراباد برا عروسی به گفته خانومی" جات خالیه بهمون خوش نمیگذره" ایشالا که یهشون خوش بگذره و قسمت نبود که باشم.
علی هم خیلی بچه خوبی شده و مامانش هم ازش راضیه و منم دوســـــــــــــــــــش دارم