واکسن 18 ماهگی
میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی.
روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کرد و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی و باید واکسنتو میزدی و طبق قراری که با مامان گذاشتیم ساعت 12 باید میرفتیم بهداشت واکسنتو بزنیم
میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی.
روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کرد و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی و باید واکسنتو میزدی و طبق قراری که با مامان گذاشتیم ساعت 12 باید میرفتیم بهداشت واکسنتو بزنیم و ساعت 12 اومدم دنبال تو با بیتا(دختر همکار مامان) سوار ماشین شدین تو رو صندلی بودی و یکتا بغلم بود چون ازت کوچکتر بود و نمیتونست بشینه بغلش کردم و تو راه بازی میکردی باهاش اومدیم جلو انتقال خون با مامان و خانم قهرمانی(مامان بیتا)اونم واکسن یکسالگی داشت و به سمت پایگاه واکسیناسیون که جنب اداره بود رفتیم هوا هم که خیلی سرد بود به پایگاه واکسیناسیون که رسیدیم نفر دوم بودیم . وقتی نوبت ما شد شما انگار که بویی برده باشی با نگاه نگران به اطراف نظر مینداختی. وارد اتاق که شدیم مسئول بهداشت و تغذیه وزن و قدت و دور سرت رو گرفت و تو کارت واکسیناسیونت ثبت کرد خدا رو شکر همه چیز خوب و نرمال بود فقط کمی وزن کم کرده بودی که اونم به خاطر سرمایی بود که داشتی و کم اشتها شده بودی.
بعد به سمت اتاق تزریق واکسن رفتیم که خانم مهربونی بود و همیشه واکسنت رو خودش میزد. ابتدا قطره فلج اطفالتو داد خوردی البته نه به این راحتی.خلاصه بعد نوبت تزریق واکسن دستت شد و دردت کرد شروع کردی به گریه کردن و مامان با یه آدامس موزی که دوس داشتی کمی آرومت کرد ولی امان از واکسن پا که دلم برات کباب شد بابایی که چقدر دردت کرد و کلی گریه کردی
و سریع رفتیم تو ماشین و تا رسیدیم خونه لحظه ای آروم نشدی و با مقداری استامینوفن و.. خوابیدی تا عصر و تو خواب گهگاهی ناله میکردی و عصر خواب بودی که رفتم مسجد صاحب الزمان بعد از نماز هم مراسم سینه زنی و سخنرانی شب دوم محرم بود و آخر مراسم مامان زنگ زد و میگفت از خواب بیدار شدی و همش گریه میکنی و منم زود اومدم پیشت روی پاهات قادر به ایستادن نبودی و بیشتر باید بغلت میکردیم.الهی بابایی قربونت بره. تو این مدت کوتاه بدنت مثل کوره داغ شده بود و لپات گل انداخته بود. از نفست حرارت بیرون میزد. خلاصه به هر طریقی که بود آرومت کردیم با استامینوفنی که بهت میدادیم اون شب کمی باهات بازی کردم و میخندیدی و با کوچکترین ضربه به پاهات گریه میکردی.شب زود خوابیدی و ساعت 3 صبح بیدار شدی از شدت درد و تب داشتی با استامینوفن هم خوب نشدی و بغل بابایی بودی هر چی خورده بودی رو بالا اوردی و شیافت رو که زدیمت تو بغلم آروم بودی تا ساعت 4 که خوابت برد و صبح هم که بیدار شدی خدارو شکر خیلی بهتر شده بودی و رو پای چپت میلنگیدی و امروز هم پیش خودم تو خونه بود ی و نبردمت مهد ولی غذا کم میخوردی...
اینم از خاطره آخرین واکسنت. شما دیگه تا ورودت به مدرسه واکسن نداری و انشاله تا اون روز هم هیچ وقت طعم تلخ آمپولو نخواهی چشید. انشاءالله