علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

واکسن 18 ماهگی

1390/9/7 23:21
نویسنده : بابا احسان
749 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی.تعجب

روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کردبغل و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی و باید واکسنتو میزدی و طبق قراری که با مامان گذاشتیم ساعت 12 باید میرفتیم بهداشت واکسنتو بزنیم

 

علی هنگام وزن کردن در 18 ماهگی

علی تو بغل مامان هنگام واکسن دستش


میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی.تعجب

روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کردبغل و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی و باید واکسنتو میزدی و طبق قراری که با مامان گذاشتیم ساعت 12 باید میرفتیم بهداشت واکسنتو بزنیم و ساعت 12 اومدم دنبال  تو با بیتا(دختر همکار مامان) سوار ماشین شدین تو رو صندلی بودی و یکتا بغلم بود چون ازت کوچکتر بود و نمیتونست بشینه بغلش کردم و تو راه بازی میکردی باهاش اومدیم جلو انتقال خون با مامان و خانم قهرمانی(مامان بیتا)اونم واکسن یکسالگی داشت و به سمت پایگاه واکسیناسیون که جنب اداره بود رفتیم هوا هم که خیلی سرد بود به پایگاه واکسیناسیون که رسیدیم نفر دوم بودیم . وقتی نوبت ما شد شما انگار که بویی برده باشی با نگاه نگران به اطراف نظر مینداختی.  وارد اتاق که شدیم مسئول بهداشت و تغذیه وزن و قدت و دور سرت رو گرفت و تو کارت واکسیناسیونت ثبت کرد  خدا رو شکر همه چیز خوب و نرمال بودلبخند فقط کمی وزن کم کرده بودی که اونم به خاطر سرمایی بود که داشتی و کم اشتها شده بودیمشغول تلفن.

                                                    علی هنگام وزن کردن در 18 ماهگی

بعد به سمت اتاق تزریق واکسن رفتیم که خانم مهربونی بود و همیشه واکسنت رو خودش میزد. ابتدا قطره فلج اطفالتو داد خوردی البته نه به این راحتیناراحت.خلاصه بعد نوبت تزریق واکسن دستت شد  و دردت کرد شروع کردی به گریه کردن گریه و مامان با یه آدامس موزی که دوس داشتی کمی آرومت کرد ولی امان از واکسن پا که دلم برات کباب شد بابایی که چقدر دردت کرد و کلی گریه کردی استرساسترس

                                  علی تو بغل مامان هنگام واکسن دستش

 و  سریع رفتیم تو ماشین و تا رسیدیم خونه لحظه ای آروم نشدی و با مقداری استامینوفن و.. خوابیدی تا عصر و تو خواب گهگاهی ناله میکردی و عصر خواب بودی که رفتم مسجد صاحب الزمان بعد از نماز هم مراسم سینه زنی و سخنرانی شب دوم محرم بود و آخر مراسم مامان زنگ زد و میگفت از خواب بیدار شدی و همش گریه میکنیناراحتگریه و منم زود اومدم پیشت روی پاهات قادر به ایستادن نبودی و بیشتر باید بغلت میکردیم.الهی بابایی قربونت برهماچ. تو این مدت کوتاه بدنت مثل کوره داغ شده بود و لپات گل انداخته بود. از نفست حرارت بیرون میزد. خلاصه به هر طریقی که بود آرومت کردیم با استامینوفنی که بهت میدادیم اون شب کمی باهات بازی کردم و میخندیدی و با کوچکترین ضربه به پاهات گریه میکردی.شب زود خوابیدی و ساعت 3 صبح بیدار شدی از شدت درد و تب داشتی با استامینوفن هم خوب نشدی و بغل بابایی بودی هر چی خورده بودی رو بالا اوردی و شیافت رو که زدیمت تو بغلم آروم بودی تا ساعت 4  که خوابت برد و صبح هم که بیدار شدی خدارو شکر خیلی بهتر شده بودی و رو پای چپت میلنگیدی و امروز هم پیش خودم تو خونه بود ی و نبردمت مهد ولی غذا کم میخوردیچشمک... 

 اینم از خاطره آخرین واکسنت. شما دیگه  تا ورودت به مدرسه واکسن نداریتشویق و انشاله تا اون روز هم هیچ وقت طعم تلخ آمپولو نخواهی چشید.اوه  انشاءالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

علی مومنی بیگدلی
8 آذر 90 15:29
سلام عمو خوشکلم.علی جان دوستت دارم.امیدوارم هیچوقت دیگه آمپول نزنی.بابات جوابی به نظر قبلیم نداد دوست داشتم یه ایمیل برام میفرستاد



سلام عمو علی تو خوبی عمو یه امپول دیگه دارم عمو بابایی میگه مظر قبلی که دادی رو ندیدم شاید اکی نکرده بودی عمو ببخشید
دوباره بیا به سایتم سر بزن
علی مومنی بیگدلی
8 آذر 90 15:29