علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

نیمه اول آذر نود

1390/9/24 13:27
نویسنده : بابا احسان
440 بازدید
اشتراک گذاری

10/9/90  پنجشنبه

تو این روز که پنج شنبه بود به اتفاق علی و مامانش رفتیم نورآباد خونه اقاجون ناهارو اونجا صرف کردیم و بعد از ظهر هم با مامان جون و عمه فاطمه رفتیم امامزاده شیرمرد و گلزار شهدا و فاتحه ای برای اموات خواندیم و  بعدش هم رفتیم بازار برای خونه آقاجون که تازه بازسازی کرده بودن فرش انتخاب کردیم و علی هم که گوشی مامانش(که بابایی برا تولدش خریده بود) دستش بود و آهنگ گوش میداد به نشانه اعتراض کوبیدش زمین و صفحش سوخت ناراحت شب هم که شب پنجم محرم بود همه رفتن حسینیه دعا و زیارت و من و علی خونه بودیم بعد یکی دو ساعتی گریه بیوقفه ای راه انداخت که مجبور شدم رفتم دنبال مامانش و بقیه و اومدن خونه

11/9/90جمعه

تو این روز که جمعه بود علی زیاد سر حال نبود من و علی رفتیم خونه دایی اکبر خاله مرضیه و دایی مهدی هم اونجا بودن اول که نشستیم پیش هیشکی نرفت ولی بعد از چند دقیقه با خاله مرضیه دوس شد و غذا و میوه بهش داد و باهاش بازی میکرد و میخندید.خاله مرضیه و مهدی دیشب از عسلویه اومده بودن و قرار بود  به سلامتی برن کربلا به اتفاق بابا و مامان مهدی  البته از عسلویه  انشالا که زیارتشون قبول باشه و ازشون التماس دعا خواستیم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه و شب هم اومدیم یاسوج.

 

13/9/90  یکشنبه

تو این یکی دو روز علی رو نبردم مهد چون هنوز مریض بود و حالش بهتر نشده بود نزدیکای ظهر بردمش بیرون بعد رفتیم فروشگاه مواد غذایی براش خرید کنم که از بس حالش بد بود دور از جونتون استفراغ کرد هرچی تو این چن روز خورده بود و بالا اورد و تمتم لباسای من و خودشو کثیف کرد و اومدیم بیرون از فروشگاه و  مجبور شدم لباسامو همونجا دربیارم و رفتیم تو ماشین و اومدیم جلو اداره مامان   

فعلا تا اینجا کافیه باید برم دنبال علی از مهد بیارمش بعد ادامه میدم

 و به اتفاق مامان اومدیم خونه چون علی حالش چندان مساعد نبود از طرف همکار مامان خانم نوروزی زحمت کشید برا علی از کلینیک نوبت گرفت و تا عصر مامان خونه پیش علی بود و ساعت 6 رفت اداره  تا شب ساعت 9/30 که نوبت علی شده بود با هم رفتیم پیش دکتر و یه سری دارو بهش داد.. تو این شب ناگفته نمونه ه مامان علی هم خیلی حالش بد بود ...خلاصه بعد از اون اومدیم خونه تا ساعت 12  خونه رو مرتب کردیم و حرکت کردیم به سوی نورآباد و ساعت 1 رسیدیم و علی هم تا صبح نذاشت کسی بخوابه...

14/9/90 دوشنبه

تو این روز که تاسوعا بود ساعت 8 رفتم هیئت طبق آیین هر ساله تاسوعا با هیئت محله مون پیاده  با زنجیر زنی و سینه زنی به طرف شهر میرویم و با بقیه هیئتها تا ظهر دور شهر عزاداری میکنیم در بین راه که به طرف شهر میرفتیم علی هم به جمع سینه زنی ما اضافه شد و تو بغل باباییش،آقاجون،مامان سینه میزد و بابا حاجیش و دایی مصطفی هم نوحه میخوندن..

ظهر هم اومدیم حسینیه نذری بود و همه دور هم بودیم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

راضیه
23 آذر 90 21:13
حسابی جمعتون جمع بوده
ولی مطمئنم جای من خیلی خالی بوده میگی نه از علی بپرس
ایشالا که همیشه باشادی دور هم جمع باشین


ســـــلام خاله راضیه آره جات خیلی خالی بود موقعی که رفتیم خونتون سراغتو از مامانت گرفتیم گفت که نمیای فکر کنم گفت با یکی از هم اتاقیات مونده اید