سومین روزیه که ندیدمت
سلام بابایی الان سومین روزی که اومدم سر کار و انگار سی روزه که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده
الان سر کارم تا صبح بیدارم ،عوضش روزها میخوابم و (الانم تو خواب نازی رفتی و خواب
میبینی) البته ظهرها که بیدار میشم نماز بخونم زنگ میزنم مامان سراغتو میگیرم
مامان میگفت فردای روزی که اومدم سر کار خیلی بهونه
گیری میکردی و تو اتاقها میگشتی و با زبون شیرینت "بابایی" "بابایی" راه انداخته بودی و
دنبالم میگشتی وقتی مامان اینو بهم گفت خیلی دلم گرفت، از خودم بدم اومد ...
شب هم مامان زنگ زد تا داری گریه میکنی و هرچی صدات میزدم آروم نشدی و بعدشم خوابیدی.
دوست دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی