دیدار پدر وپسر
سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار سر میره و بابایی میادش و گفته سعی میکنم زود برسم که برم مهد گل پسرم رو از مهد بیارم خونه ، اما چون هوا بارونی بود و جاده لغزنده و ماشین بد گیر بابایی اومد و بابایی متاسفانه...
سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار سر میره و بابایی میادش و گفته سعی میکنم زود برسم که برم مهد گل پسرم رو از مهد بیارم خونه ، اما چون هوا بارونی بود و جاده لغزنده و ماشین بد گیر بابایی اومد بابایی متاسفانه نتونست ساعت 2 بیاد و من خودم از مهد آوردمت خونه .
خونه که رسیدیم انگار میدونستی که بابایی قرار بوده بیاد و وهنوز نیومده یه کمی تو خونه گشتی و بعدش بهونه گیری هات شروع شد منم همشو زدم به حساب نیومدن بابایی ....می می خوردی و خوابیدی منم کنارت خوابیدم (البته نهار نخوردم منتظر موندم بابایی بیاد وبا هم بخوریم )
حدودای ساعت 4:30 بود بیدار شدی بازم می می می خواستی بخوری و بخوابی با چشمای خواب آلود می می می خوردی که گوشیم زنگ زد بابایی بود گفت : دم درم ، درو باز کن ....
منم یواش صدات کردم گفتم :مامان جونم ، علی آقا ، بابایی اومده پشت دره بذار برم درو براش باز کنم ... با همون حالت خواب آلودگیت زل زدی نگام کردی منم دویدم درو باز کردم و تو شروع کردی به گریه کردن
واما لحظه حساس دیدار پدر و پسر بابایت اومد تو اتاق وبالای سرت ایستاد و تو متوجهش نشدی ، بابایی صدات زد گفت :علی ... به محضی که چشت خورد به بابایی قهقه خندیدی و رو زمین میغلتیدی و خوشحال بودی ، بابایی هم گرفتت تو بغل و غرق بوست کرد ...وتا شب بازی میکردی وخوشحال بودی ومنو بابایی ذوقتو میکردیم.