علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

روز حماسه ساز

1390/12/15 12:02
نویسنده : بابا احسان
618 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل نازم  بالاخره پنج شنبه شب کسی در خونمونو زد و ما را از تنهایی درآورد اونم کسی نبود جز دختر عموی مامان (خاله زهرا) وقتی اومد خونه کلی شما ذوق کردی و وقتی صدای آیفونو شنیدی دویدی جلو در و گفتی : بابایی بابایی ........

 

سلام گل نازم  بالاخره پنج شنبه شب کسی در خونمونو زد و ما را از تنهایی درآورد اونم کسی نبود جز دختر عموی مامان (خاله زهرا) وقتی اومد خونه کلی شما ذوق کردی و وقتی صدای آیفونو شنیدی دویدی جلو در و گفتی بابایی بابایی ...........

آخی عزیزم چقدر بیتاب بابایی هستی .... وقتی خاله زهرا رو دیدی با وجودی که خوشحال بودی ولی احساس غربیگی کردی و تو بغلش نرفتی ...

شب تا دیر وقت بیدار بودیم منو خاله زهرا تعریف میکردیم و تو هم بازی میکردی و کل خونه  رو هم میریختی و خوشحال بودی و چند وقتی یکبار میومدی توبغل من منیشستی و باهام حرف میزدی یا میگفتی بغلم کن آخه گلم احساس میکردی توجهم بهت کم شد و مشغول تعریف با خاله شدم و حواسم بهت نیست میخواستی جلب توجه کنی....قربونت برم شما همه زندگیمی مگه میشه بهت بی توجه باشم عزیزم ....

فردا صبح بیدار شدیم صبحونه خوردیم خاله زهرا هم خونمون بود وشما همش صداش میزدی میگفتی : عمی و دیگه باهاش دوست شده بودی وبازی میکردی وخاله زهرا هم ذوقتو میکرد ایشالا خدا هم یه نی نی سالم بهش بده ....که خیلی انتظارشو داره...

بعدش حدودای ساعت 12 رفتیم رای گیری انتخابات مجلس صفش شلوغ بود من همش به خاله زهرا میگفتم حوصله ندارم برم فقط میخوام برم که تیری بزنم به قلب دشمن و به عشق کشورم ایران http://www.khavaranshop.com/ 

خرید پستی از خاوران شاپ میرم اونم میخندید ومیگفت بیا بریم تیر بزنیم ...

صفش شلوغ بود کلی تو صف موندیم یه کمی داغ بودی انگار بازم تب داشتی کمی کلاغ پر بازی کردیم وتو میخندیدی و دیگه یواش یواش حوصلت سر میرفت و گریه راه انداختی یه خورده هم باد سرد میومد...

چند تای دیگه جلومون بود و شما همش گریه میکردی خاله زهرا رفت جلو واصرار کرد بذارن مامانی بره رای بده گفت بچش گریه میکنه همشون اجازه دادن الا یه خانومه که میگفت امکان نداره بذارم برین ما هم کار داریم ...دلم گرفت وبرای همچین آدمایی تاسف خوردم و اومدم و سرجام وایسادم و کمی آرومت کردم  تا به خواب ناز رفتی...موقعی خواستم رای بدم بیدار شوی و با تعجب نگاه میکردی ...آره گلم شما هم تو این روز با مامان تو حماسه بزرگ شرکت کردی و یاد گرفتی که بزرگ شدی حتما شرکت کنی ایشالا...


ساعت 14:30 بود اومدیم خونه و شما همش بی قراری میکردی و بهونه گیری و میگفتی بغلم کن و یه خورده تب داشتی تا اینکه شب برخلاف هر شب زود خوابیدی و نیمه های شب از تب بالا بیدار شدی وگریه راه انداختی و بازم مامانی و بود یه کوچولوی بیمار تو شب که خدایا چه کنم؟!....

تا نزدیکای صبح پاشویت کردم و دارو بهت دادم و نزدیکای صبح خوابت برد..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نگین مامان رادین
16 اسفند 90 0:06
ای جونم الهی فدای این پسملی خوشگل بشم مامانی مواظبش باش تا زود زود خوب بشه،خانوم گل خدا همیشه همراه و یاورت باشه تنهایی با یه بچه کوچولو خیلی سخته خدا بابای علی رو هم حفظ کنه و ایشاالله کارش ردیف بشه و برای همیشه بیاد شهر خودتون و تا همیشه کنارتون باشه.
عزیزم فدای صبوریت بشم من.


سلام خاله مهربون ممنونم.
به روی چشم.
ایشالا.....
دخترم عشق من
16 اسفند 90 11:59
سلام زهرا خانمی دلتنگ نباشی گلم . خیلی به تنهایی فکر نکن . ماهایی هم که با اقوام همه تو یه شهر زندگی میکنیم سالی یه بار هم همدیگه رو نمی بینیم پس خیلی غصه نخور . ایشالله حال علی کوچولو هم بهتر میشه احتمالا دندون در میاره زود خوب میشه.

سلام گلم دیگه عادت کردیم ولی بازم سخته ...
ممنوم عزیزم
آره خودمم فکر میکنم دندونشه آخه همیشه برا دندون درآوردن اذیت میشه..

نانازيا
17 اسفند 90 12:15
سلام ازتون دعوت می کنیم شما هم کوچولوتون رو در قرعه کشی افتتاحیه سایت نانازیا شرکت بدین. آرزوی سلامتی و شادابی برای خودتون و کوچولوتون داریم نانازیا ، شهر اينترنتي بچه ها www.nanazia.ir
مامانی طهورا
1 اردیبهشت 91 9:33
سلام میشه یه تک پا بیاین و به طهورا رای بدین ایشاله جبران میکنیم