علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

علی و داداش محمد

عزیز دلم سلام  الان که این مطلب رو مینویسم تو و داداشیت در خواب نازید . داداشیت الان سه ماهش تموم شده و وارد چهار ماهگی شده و کلی شیرین زبون شده همش برامون میخنده و تو عزیز دلم خیلی دوسش داری و مدام دورشی و میبوسیش و وقتی از مدرسه میای خونه فوری میگی مامان کو داداشم و میبوسیش. و من وقتی بزرگ شدن و سلامتی شما رو میبینم احساس غرور میکنم و به مادر بودن افتخار میکنم و برای داشتن این دو تا گل زندگیم خداوند منان را سپاسگذارم. دوستتون دارم جوجه پنبه ای و نانازی(مهربون  )مامان و به قول بابایی که جاش خالی نباشه و الان سرکاره غ.... ...
19 دی 1394

علی اقا برادر میشود.

عسل مامان سلام بالاخره بعد ار کلی انتظار مسافرکوچولومون در تاریخ18/7/94 باوزن 3/600 یعنی 400 گرم بیشتر از تو و قد53سانت دنیا اومد. روزای اخر کلی بیقراری میکردی برا دیدن  داداشیت  و همش میگفتی مامانی پاییز که اومد و مهر ماه هم شد پس کو داداشیم؟  من همش بهت وعده میدادم. وقتی داداش محمدت تو بیمارستان بود اومدی پیش مامانی و داداشی کلی ذوق داداشیتو میکردی البته کمی هم حسادت به اطرافیان برا برخوردشان با داداشت. البته منو بابایی کلا حواسمون بود که جلو شما قربون صدفه داداشت نریم . چون میدونستیم حساسی. وقنی اومدیم خونه مامان که مدام در و بر داداشی بود ولی حواسشم به تو بود و لی بالاخره نمیتونست مث سابق بهت برسه. یه دفعه اومدی طرف ...
18 آبان 1394

علی اقا به مدرسه میرود.

سلام عزیز دلم  یک ماهی است که به شیراز اومدیم و امروز یعنی روز31/6/94 جشن پیش دبستانیته و من و تو به همراه اقا جون حاجی اومدیم مدرسه  و تو جشنت شرکت کردیم .جشن خوبی بود کمی دیر رسیدم ولی کلی مدرسه رو با بادکنک  و کاغذای رنگی تزیین کرده بودن و تو پسر گلم رفتی سر صف و شعر ای گل گلها رو خوندی و بعد مدیر مدرسه  اقای موحد همتون رو یکی یکی از زیر قران رد کرد و رفتین تو کلاساتون و معلمتون اومد و بهتون خیر مقدم گفت و براتون برنامه داشت و بعضی از بچه ها هم گریه میکردن ولی تو عزیز دلم چون عادت داشتی راحت تو کلاس نشستی و مامانی به همراه بقیه مامانا رفتن تو یه کلاس دیگه و با مدیر مدرسه جلسه داشتن و مدیر از برنامه هاش میگفت و سوالات...
18 آبان 1394

علي آقا و باب اسفنجي

سلام عزيز دلم اين روزاعجيب به تلويزيون علاقمندي و ناه ميكني . مامان و بابا كه زياد كه نگران وابستگي بيش از حد تو به تلويزيون هستند تصميم گرفتند براي تماشاي تلويزيون برايت برنامه زمان بندي قرار دهند . و با اجازه مامان بابا تلويزيون نگاه ميكني . فقط مامان و بابا و خودت اينو ميدونن كه زمان پخش باب اسفنجي هر جا باشيم تو بايد نگاه كني . جالب اينه كه از روشنايي روزبدون توجه به ساعت هم متوجه ميشي كه زمان پخش باب اسفنجيه . و وقتي شروع ميشه با اون متن اولش كه ميگه بچه ها آماده اين باهاش ميخوني و كلي ذوق زده ميشي و ميرقصي كه بابي شروع شده و در حين تماشا اصلا به هيچي جز باب اسفنجي توجه نداري . فداي تو ماماني بشه الهي
22 مهر 1393

شیرینی زندگیمون

وسعت دوست داشتنت براي من ....  همان بهشتي است كه گفتند زير پاي مادران است.   مثل نفسی برايم ....  مثل هوا ... مثل آب پس بدان ... اگر نبودي... نبودم  اگر نباشی..... نيستم بي تو من.... هيچم فرشته ی نازنینم... 
5 مهر 1393

برای دلبندم

پسرک دلبندم ،عزیز دلم تو گسترده ترين اتفاق جهاني جهاني ترين اتفاق زندگي من زندگي از لبخند تو شروع ميشود و شروع من از تو تو همه سهم من از مهر و مهر تو نقطه پرگار افرينش افرينشي كه دليلش تو بودي حالت كه خوب باشد جهان بر مدار ميچرخد و هيچ چيز جهان ديگر جدي نيست.
5 مهر 1393

تقدیم به نفسم

تمامی دنیایم را به پایت می ریزم ،     تمامی عشقم را ،  تمامی جوانی ام را .... و به روزی می اندیشم که تو مردی بزرگ وشریف خواهی شد ، و من  و بابای به وجودت می بالیم ...      
9 مرداد 1393

بعد از مدت ها

سلام عزيز دلم خيلي وقته تو وبت نيمدم و براي گل پسرم ننوشتم نه اينكه نميخواستم بلكه مشكلات وبت و ني ني وبلاگ و اينترنت بود نه از كوتاهي هاي ماماني .... عزير دلم تو روز تولدت مطالب رو هم آماده كرده بودم ولي متاسفانه مشكلاتي كه وبت داشت نتونستم وارد بشم و بنويسم.... علي عزيزم برا تولدت ماماني خودش كيك تولدت رو پخت و  روشم نوشتم علي جان تولدت مبارك و شما گل پسري هم كه اسم  خودتو بلدي ميگفتي ماماني اينجا نوشته علي و كلي ذوقشو ميكردي .... اين روزا كه ديگه پا گذاشتي تو چهار سالگي ماشالااا خيلي عاقل شدي و خيلي چيزا رو ميفهمي و بزنم به تخته برا خودت مردي شدي و در غياب بابايي و حتي وقتي ماماني سر كاره و پيش بابايي...
25 تير 1393