علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

تولد ماماني

سلام نفس مامان عزيز دلم اين روزهاي پايان سال 92 هر كي رو ميبيني در تكاپوي خريد و خونه تكوني و حال و هواي عيدن .... كه  البته خودمون هم دوست داريم زودتري سال جديد شروع بشه و بريم پيش اقوام و كمي از تنهايي غربت دربيايم . باباييي ديروز از سر كار اومده و ماماني تا 28 سر كاره و با هم ديگه روز 28 ميريم به اميد تعطيلاتي خوب و... ديشب بابايي گفت چون ماماني تولدش 6 فروردينه براش تولد توعيد بگيريم تا مثل دوسال پيش اقوام همه دور هم باشن و خوش بگذره   "ولي جالب اينه كه چند وقته مدام شما ميگين برام تولد بگيرين و اصلا نميتونين طاقت بياري تا 6 خرداد كه تولدته" تا از بابايي شنيدي گفتي : پس من چي ؟ منم فوري گفتم : تولد برا دو...
26 اسفند 1392

عزیز باباش

س سلام عزیز دلم بعد از مدت ها بالاخره اومدم .. این عکسو دیشب ازت گرفتم به خاطر این رکابی ک عکس "بن تن" روشه چون خیلی اینو دوس داری  فدای تو پسر ماهم بشم ...
3 بهمن 1392

همبازي هاي گل پسرم

سلام عزيز دلم اين روزا وقتي نگات ميكنم احساس ميكنم خيلي بزرگتر شدي و يه همدم براي ماماني شدي اونم تو غربت و دور از فاميلا و دور از بابايي.... اين روزا براي خودت چند تا دوست خيالي داري و با اونها بازي ميكني و بلند بلند باهاشون حرف مي زني و بعضي وقتا از دستشون عصباني ميشي و نصيحتشون ميكني و اگه لازم هم باشه باهاشون قهر ميكني.... بضي از قسمتاي خونه هم كه به قول خودت شده رودخونه و من اجازه ندارم پامو اونجا بذارم چون ميوفتم تو آب و... ديروز كلي تو رودخونه  شنا كردي و ماهي گرفتي و به من ميدادي كه كبابشون كنم و با هم ميخورديم.... راجع به دوستاي خياليت و همبازي هات و... اينها كلي تحقيق كردم و نتيجه گرفتيم اينا از هوش بالا...
23 دی 1392

شعرهای دلبندم

سلام به میوه زندگیم مامانی دوست داشتم تو وبت شعرهایی که از حفظی رو بنوسم تا بعدا بخونی و لذت ببری البته مامانی زهرا به شیرینی خودت که میخونی نمیتونه بنویسه ....فدای اون حرف زدن و شعر خوندنت بشه مامانی ... اولین شعر که خیلی دوسش دارم در مورد آقامون امام زمانه که اولین بار به مناسبت نیمه شعبان  تو حسینه نزدیک خونه آقاجون تو بلندگو خوندیش اون با زبون شیرین خودت که همه بهت احسنت گفتن : ای گل گلها سلام     مهدی زهرا سلام      آقای مهربونم      درد وبلات به جونم        مکه ای یا کربلا       نمیدون...
8 آذر 1392

ماه محرم

سلام پسر گلم                        امشب اولين شب محرم است هميشه حال و هواي محرم رو دوست دارم شايد به خاطر اينه كه از بچگي هميشه ميرفتم هييت ها و نگاه ميكرديم و كلا نوحه و زنجير زدن رو دوست دارم البته عشق امام حسينمونه ..... اين روزا شما گل مامان هم منتظرين اين روزا برسه چون مدام ميگي ماماني برام طبل و زنجير بخر دوست دارم برم حسين حسين كنم .... قربون خودت و حسينت بشم كه اينقدر عشق حسين داري به قول بابا امام حسين پشت و پناهت باشه عزيزم .... امسال تاسوعا و عاشورا متاسفانه بابايي پيشمون نيست ولي تصميم داريم از امشب بري...
13 آبان 1392

زنداني شدن علي آقا

سلام به گل پسر مامان چند روز پيش كه بابايي هم خونه نبود و خانم همسايه اومده بود خونه و شما هم با پسرش بازي ميكردي براي چند لحظه ماماني ازت غافل شد و علي آقاي شيطون رفت توي اتاق و در اتاق رو از داخل روي خودش قفل كرد  من كه متوجه شدم اومدم پشت در و به آرامي گفتم : مامان در رو باز كن!!!!! اما متاسفانه برخلاف هميشه اينبار نتونستي بازش كني و مامان هر چه باهات حرف ميزد و راهنماييت ميكرد تو نتونستي و بالاخره خسته شده و البته كمي هم بي خيال (چون فكر كنم هنوز با امير (پسر همسايه ) بازي داشتي ميكردي ) و مامان و خانم همسايه نگران ... تا اينكه مامان مجبور شد چون آخر شب بود آقاي رجايي همسايه رو گفت اومد قفل در رو بشكونه و بازش كنه !!!!...
13 آبان 1392

ماماني بزرگ شدم

سلام به قند عسل مامان اين روزا كه نگات ميكنم متوجه بزرگ شدنت ميشم ....ديگه گل پسر مامان تقربيا بيشتر كاراشو خودش ميكنه مثل دستشويي رفتن ، دست شستن ( البته يه چهار پايه كه  داري ميري روش و دستاتو تو روشويي مي شويي ) ، ميري تو يخچال و مرتب شير مياري و نوش جان ميكني و حتي رو سينك ميري و قاشق و ليوان برميداري البته با كمك همون چهار پايه ... شبا به قول خودت مياي توقلب ماماني و تمام" تاكيد ميكنم" تمام كتاب قصه هاتو مياري ومامان با حوصله برات ميخونه تا به خواب ناز بري ... خدايا براي داشتن تموم اين لحظات شيرين در كنار اين كوچولوي ناز و بابايي مهربونش هزار مرتبه شكرت .... ...
22 مهر 1392

لغت نامه جديد پسر گلم

سلام بر گل پسر مامان عزيز دلم اين روزا وقتي نگات ميكنم ماشالااا بزنم به تخته حس ميكنم خيلي بزرگتر شدي ... انگار همين ديروز بود كه اومدي توجمعمون و منو بابا پسر دار شديم و يه خونواده سه نفري شديم .. وقتي يادم مياد كه با چه زحمتي تونستم از سينه ام بهت  شير دادم و اصلا حاضر نبود م شير خشكي بشي و تموم سعيمو را ميكردم كه  بالاخره موفق هم شدم . انگار همين ديروز بود كه با هر دندوني كه ميخواستي در بياري مامان و بابا چه زجري ميكشيدن و چه شبهاييرا بر بالينت صبح ميكردند. چقدر سخت بود سپردنت به مهد كودك و دل كندن ازت و عادت كردنت به مهد كودك . از هم سخت تر شب و روز هايي كه بيمار ميشدي و ماماني تك وتنها بدون بابايي تو ن...
6 مهر 1392