علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

سفرنامه دیار وحی قسمت اول

1391/3/11 13:17
نویسنده : بابا احسان
473 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند.

آنچه سالها دل و جانمان را گرم نگه داشته بود "امید" بود و اینک این امید دیرین تحقق یافته است .

آنچه را که سالها در حسرتش بودیم و با تعبیر "آیا میشود ؟..." بر زبان می آوردیم اینک "شده " و فراهم آمده است ...

خدایا شاکریم از این لطف بزرگ....

 

 

بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند.

آنچه سالها دل و جانمان را گرم نگه داشته بود "امید" بود و اینک این امید دیرین تحقق یافته است .

آنچه را که سالها در حسرتش بودیم و با تعبیر "آیا میشود ؟..." بر زبان می آوردیم اینک "شده " و فراهم آمده است ...

خدایا شاکریم از این لطف بزرگ....

 

یک روز قبل از حرکت :

بابایی که قرار بود یه روز قبل از حرکت بیاد خونه و تا اون روز باید سرکار می بود ازش خواستیم که هر طور شده یک روز مرخصی بگیره و بیاد و به کارهای عقب موندمون برسیم و همینطور به کلاس توجیهی که یک روز قبل از حرکت در شیراز برگزار میشد.بابایی روز یکشنبه عصر اومد یاسوج و سه تایی روانه شیراز شدیم .کلاس ساعت 4 عصر بود ولی ما دیرتر رسیدیم تقریبا خلاصه ای از محتوای کلاس رو از هم کاروانی هامون پرسیدم و نکات مهم رو یادداشت کردم .قرار شد فردای اون روز (سه شنبه) 5 صبح روانه فرودگاه شویم خیلی پروازمون زود بود غافلگیر شده بودیم آخه ما انتظار پرواز صبح رو نداشتیم .فکر میکردیم شب پرواز میکنیم .خلاصه وقت کم بود و کارهای عقب مونده زیاد از جمله اینکه باید از فامیل خداحافظی میکردیم یعنی باید میرفتیم نورآباد....

شب رفتیم خونه عمه کبری شام خوردیم واستراحت کردیم .قرار بود صبح ساعت 10 بریم بانک ملی برای گرفتن ارز ...

صبح زود عمه جون بیدار شد و منم بیدار شدم عمه عذر خواهی کرد و گفت باید برم سرکار (عمه جون معلمه) و برین کاراتونو انجام بدین و برای نهار بیان خونه منم گفتم عمه ما خیلی کار داریم و نمیرسیم برای نهار بیایم و خداحافظی کردیم و عمه هم کلی التماس  دعا داشتند ...

بعد از یک ساعتی که عمه رفتند بابایی و علی بیدار شدند و صبحونه خوردیم و رفتیم بانک تا حدودای ظهر طول کشید و بعدش رفتیم نورآباد خیلی خسته بودیم نهار خوردیم و وسایلامونو آماده کردیم واز بعد از ظهر منو بابایی رفتیم خونه فامیلا و همسایگان و دوستان برای خداحافظی و طلب حلالیت ...

چه حال خاصی بود لحظه به لحظه این سفر ...هنگام خداحافظی آنهایی که اشک در چشمانشان حلقه میزد وآنهایی که با نگاه حسرت بار آخرین دیدار را داشتند و با چه حالی و با چه نگاهی و زبانی التماس دعا داشتند .انشالا نصیب همه شان بشود .

وقتی نگاه هایشان را می دیدم میگفتم خدایا خودت کمک کن این نگاه ها را این زبان های التماس به دعا را اونجا فراموش نکنیم و به یادشون باشیم ...

موقع نماز مغرب و عشا اومدیم خونه نماز خوندیم و بعد از همسایه ها خداحافظی کردیم و اومدیم خونه و در حالی که عده ای از فامیل خونه بودند و برای بدرقه اومده بودند خداحافظی کردیم و با دایی مصطفی حدودای ساعت 10 شب حرکت کردیم به طرف شیراز خونه عمه صدیقه ....

 

مسجدالنبی روز اول              روز اول : سه شنبه 91/2/12

صبح زود در حالی که خیلی خسته و خواب آلود بودیم از خواب بیدار شدیم هنوز اذان صبح رو نگفته بود لباس پوشیدیم اذان رو گفت نماز خوندیم و عمه صدیقه هم بیدار شد ازش حداحافظی کردیم و اونم التماس دعا داشت و به همراه دایی مصطفی حرکت کردیم و شما علی آقای گلم تو خواب ناز بودی .قرار بود قبل از فرودگاه همگی در پارک بعثت جمع شیم و بعد با کاروان بریم فرودگاه.از دایی مصطفی خداحافظی کردیم و اتوبوس ها بانیم ساعتی تاخیر حرکت کردند.

به فرودگاه که رسیدیم مسئول کاروان نکاتی که لازم بود متذکر شد و کارت شناسایی و گذرنامه ها به همراه کیف گردنی و کیسه جا کفشی را بهمون داد و مرحله به مرحله در فرودگاه بازرسی و مدارکامون چک شد تا به سالن انتظار رسیدیم پروازمون ساعت 10:30 صبح بود ولی تا اون موقع همش سرگرم کارهای بازرسی بودیم ،تا اینکه سوار هواپیمای عربستان سعودی شدیم ،هواپیمای خیلی بزرگی بود ومهماندارهایش اکثرا اندونزیایی بودند و مسلط به زبان انگلیسی ،ما که ردیف آخر بودیم از جامون به خاطر پسر گلم ناراحت بودیم بابایی به مهماندار گفت :اگر امکان دارد جای ما راعوض کنید مهماندار مهربان هم به هر کی میگفت اول که متوجه نمی شدند چون انگلیسی صحبت میکرد ،بعدشم بابایی برای ایرانی ها ترجمه میکرد و اونا به راحتی نه میگفتند و مهماندار متعجب و ناراحت میشد و میگفت به خاطر baby بازم نه میگفتند ما که قیدشو زدیم ولی مهماندار دست بردار نبود تا بالاخره دو نفر خانم و آقا قبول کردند و ما رفتیم صندلی های جلو....

خلاصه بعد از ٢:٢٠ پرواز هواپیما به زمین مدینه منوره نشست . مدینه النبی "شهر پیامبر" بله درسته اینجا شهر پیامبره با آفتابی تابان و پر شکوه . مرقد منور پیامبر و نگینی در دل این شهر نور می افشاند و در کنار این شکوه پر فروغ و چراغهای روشن بقیع است خاموش با شبهایی تاریک و ساکت و بی زائر...

ای مدینه ،ای شهر مظلومیت های تاریخ اهل بیت ...راهمان دهید ،پناهمان دهید.

خدا کند از این فرصت دست خالی بر نگردیم .

خدایا توفیقمان ده که از چشمه محبت اهل بیت سیراب شویم و دستهای پر نیازمان را با هزار امید به سوی تو گشوده ایم ،خالی برنگردان...

وارد فرودگاه مدینه شدیم مامورهای سعودی کمی سخت میگرفتند البته بیشتر اذیت میکردند چون خیلی مارا معطل نگه می ذاشتند انگشت نگاری البته بیشتر از آقایان و بازرسی ...و بعدشم سوار اتوبوس شدیم و روانه هتل که از قبل تعیین شده بود شدیم ...به هتل که رسیدیم ساعت عربستان ١:٣٠ از ما عقب تر بود ساعت ها را تغییر دادیم و رفتیم رستوران برای نهار و علی آقای گل که بازم خواب بود و تو بغل باباییش جا خوش کرده بود تو رستوران از بابایی گرفتمش که پیش خودم باشه ولی پرسنل رستوران که همگی ایرانی بودند یکی از اونها علی رو ازمون گرفت و بغلش کرد و گفت :شما راحت غذاتونو بخورید علی آقا تو بغل من جاش خوبه ...بنده خدا هم غذا می داد و هم علی تو بغلش بود من که از این وضعیت ناراحت بودم رفتم و هر ه اصرار کردم گفت: راحت غذاتونو بخورید من راحتم .منم تند تند غذا خوردم و علی رو ازش گرفتم و کلی تشکر کردم ٠

بعدش قرار شد بریم تو اتاقامون و نماز بخونیم و یه استراحت کوتاهی کنیم و ساعت ٤:٣٠ به وقت عربستان همگی پایین باشیم برای زیارت و آشنایی با مسجد النبی به همراه کاروان....

تو اتاق رفتیم کمی استراحت کردیم غسل زیارت گرفتیم و با وضو ساعت ٤:٣٠ اومدیم پایین با کاروان در حالی که ذکر های الله اکبر و لا اله الا الله میگفتیم وارد مسجد النبی شدیم مسجد با صفایی بود صحن خیلی بزرگی داشت وگلدسته های مسجد که چتر های خود را باز کرده بودند و سایبانی با صفا برای مسجد بودند به این زیبایی می افزود...

باورم نمی شد که الان تو این مکان مقدسم همگی در گوشه ای از صحن نشستیم و روحانی کاروان با صدای آرامی اذن دخول را خواندند و ما هم زمزمه میکردیم هنوز تمام نشده بود که مامورهای سعودی آمدند و تذکر دادند که اجازه ندارید دعا بخوانید و باید زودتر متفرق شوید و اجازه هیچگونه اعتراضی هم نمیدادند ،مسئول کاروان هم گفت : چشم و جدا شدیم٠٠٠

و دلمان خیلی گرفت برای مظلومیت پیامبر و ائمه و بیشتر از قبل از عرب های سعودی متنفر شدیم و با خود گفتم اینها همان نسل دیروزند همان ها که با پیامبر و حضرت زهرا و بقیه ائمه چگونه رفتار میکردند ....

بعد رفتیم نزدیک قبرستان بقیع اونجا هم مامورهای سعودی ایستاده بودند و از پشت پنجره هم نذاشتند دعا بخوانیم و تمام مردم را از اونجا دور میکردند .منو بابایی از این وضعیت ناراحت شدیم و دلمان خون شد ...نه دعاییی،نه ذکری ،نه اشکی...

بقیع مزرعه غم و کشتزار اندوه است .ای بقیع ای مدفن هزاران پیکر ای آسمانت بی ستاره و ای شبهایت خاموش ای سینه پر راز و رمز مدینه ...آیا اسرار ناگفته و رازهای نهفته ات را فاش خواهی ساخت ؟!

بگذار ببارد این چشم و بگذار بریزد این اشک

مدینه همچنان مظلوم است و بقیع مظلومتر!

اهل بیت همچنان غریبند و پیروانانشان غریب تر !

قبرستان بقیع قبر "امام حسن مجتبی ،امام زین العابدین ،امام محمد باقر و امام جعفر صادق" و به روایتی قبر حضرت زهرا(س) و قبر ام البنین و فاطمه بنت اسد و خیلی های دیگر را در خود جای داده است .

درب بقیع همچون گذشته به روی زنان بسته است و بانوان از پشت نرده ها با زهرا (س) و فاطمه بنت اسد و دختران و همسران پیامبر درد دل میکنند...

بگذار درها را ببندند  پنجره های دل که گشوده به این کانون روشنایی است .لازم نیست کسی مرثیه بخواند ،بقیع خودش مرثیه مسجم است .

دل را کجا میتوان برد جز کنار قبور بقیع که اینگونه بی تاب شود و بسوزد ،برفروزد،کباب شود و زائر و بیدل شود در دریای غم ...

در مسجد النبی قبر پیامبر (ص) که در خانه خودش آرمیده و در کنار او عمر و ابوبکر و در گوشه ای آنطرفتر به روایت محکمتری قبر گمشده حضرت زهرا (س) در کنار رسول الله قرار دارد که میگویند در خانه خود حضرت فاطمه (س) آرامگاهش می باشد. و روضه رضوان یعنی از منبر پیامبر تا مرقد آن حضرت می باشد که پیامبر فرمودند : بین قبر و منبر من باغی است از باغ های بهشت و نماز و دعا خواندن در آنجا ثواب زیادی دارد....

نماز مغرب و عشا را در مسجد النبی خواندیم و بعد به هتل رفتیم و شام خوردیم و استراحت کردیم .

 

مسجدالنبی روز اول             روز دوم :چهارشنبه 91/2/13

 نماز صبح را بابایی تنها رفت مسجد و خوند و چون شما تو خواب ناز بودی من مجبور شدم پیشت بمونم و نماز را در هتل خواندم .صبح کاروان رفتند قبرستان بقیع ولی ما خودمان جدا رفتیم دعا و زیارت خوندیم .و شما پسر ناز مامان با بابایی رفتین نماز ظهر و عصر و به جمماعت ظهر اونا خوندید و منم تنهایی رفتم تو مسجد و نماز جماعت خوندم و قرار شد بعد نماز بمونم و تنهایی برم هتل .

کمی موندم و دعا و زیارت خوندم ولی متاسفانه نتونستم برم زیارت فبر پیامبر و روضه رضوان چون بازم متاسفانه خانم ها را ساعت خاصی می ذاشتند و اون موقع خیلی شلوغ شده بود و برگشتم هتل .

نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم. ساعت 4 جلسه توجیهی بود و بعدش با کاروان رفتیم مسجد غمامه (در اين مکان پيامبر نماز باران اقامه کرده اند ؛ رسول خدا ( ص ) هنگام خشکسالي ، براي نماز باران ، در اين مکان نماز گزاردند . هنوز نمازشان به پايان نرسيده بود که ابرها ، سايه افکندند و باران باريد . بنابراين اين مکان را غمامه به معناي (( لکه هاي ابر )) ناميدند . همچنين رسول خدا ، نماز دو عيد فطر و قربان را در اين مسجد اقامه فرموده اند .)

نماز تحیت مسجد خوندیم و بعد اومدیم مسجد النبی و حرم .کلی از پسر گلم بابایی عکس گرفت کلی تو راه بازی میکرد و بابایی ازش عکس میگرفت .موقع نماز مغرب که شد شما بازم بهونه می می رو گرفتی و متاسفانه مامانی به جماعت نرسید ولی بابایی رفت و نماز رو به جماعت خوند وقتی بابایی اومد ما کنار یکی از ستون های مسجد تو صحن نشسته بودیم و با دو تا خانم که از کرمان اومده بودند دوست شده بودیم و علی آقای مامان هم باهاشون بازی میکرد و منم نماز و دعامو خوندم و با بابایی اومدیم هتل و شام خوردیم و کمی استراحت کردیم و حدودای ساعت 9:30 شب مامانی با خانم ها رفتند زیارت قبر پیامبر و روضه رضوان و شما هم با بابایی رفتین حرم و آخر شب اومدیم هتل .

روز سوم : پنج شنبه 91/2/14

ساعت 10 صبح خانمی از بعثه مقام معظم رهبری اومد هتل و خانم هایی که سوال شرعی داشتند ازش می پرسیدند. بعدش با بابایی و علی آقا رفتیم حرم و زیارت و بابایی ازمون جدا شد و رفت حرم پیامبر ،منو شما در صحن حیاط نشسته بودیم و من زیارت میخوندم و شما بازی میکردی ،هوا خیلی گرم بود که یه دفعه گریه و بهونه گیری های عسل مامانی شروع شد و هر کاری می کردم آروم نمی شدی ،یه خانمی کنارم نشسته بودبنده خدا گفت: حواسم به وسایلات هست ببرش کنار آب و سر و صورتش رو بشوی ،این بچه گرمش شده و گرما زده شده، بردمت اونجا خیلی گریه میکردی عزیزم و همه بدنت قرمز شده بود خیلی نگرانت بودم سر و صورت و پاهاتو شستم و بعدش در حالی که هنوز گریه میکردی یه کم آرومت کردم و بهت می می دادم و آروم شدی .از اونجا بلند شدیم و رفتیم تو مسجد نماز ظهر و عصر رو خوندیم و از ترس اینکه معطل بابایی بشیم و شما حالت بدتر شه دو تایی اومدیم هتل تا اینکه بابایی بیچاره بعد ما کلی منتظر مونده و اذیت شده و وقتی اومد هتل کلی از دستمون ناراحت بود و وقتی من توضیح دادم که جریان چی بوده دیگه از دلش در اومد و رفت پیش گل پسرش .

عصر ساعت 4 جلسه توجیهی مناسک بود و بعدش رفتیم مسجد مباهله یا مسجد الاجابه (در سال دهم هجري گروهي از مسيحيان نجران در مدینه منوره نزد حضرت رسول ( ص ) آمدند و درباره حضرت عيسي با او گفتگو کردند . چون بحث به نتيجه نرسيد ، رسول خدا به فرمان پروردگار فرمود : « ما و شما ؛ پسران ، زنان و خودمان مباهله مي کنيم تا دروغ گويان مشمول لعنت الهي گردند » . 
در آن روز ( 24 ذي الحجه ) ، رسول خدا با علي مرتضي و فاطمه زهرا و حسن و حسين ( عليهم السلام ) براي مباهله بيرون آمدند . مسيحيان چون شکوه و جلال آن بزرگواران را ديدند ، ترسيدند و از مباهله چشم پوشيدند و با رسول خدا مصالحه کردند و جزيه پذيرفتند . )وبعد حرم رفتیم ونماز خوندیم و اومدیم هتل تو راه هتل علی آقا بهونه شیر رو گرفت بابایی رفت از سوپری براش شیر گرفت و گل مامان که خیلی عجول بودبرای شیر ،بابایی دادش دستشو و رفت حساب کنه که مرده گفت باید ریال عربستان باشه و تومن نمیگیرم ما هم که ریال نداشتیم حالا نمیدونستیم چکار کنیم ؟؟

تا اینکه آقایی متوجه شد و با زبان انگلیسی صحبت میکرد و گفت :مشکلتون چیه؟  

ادامه دارد...


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان صاينا
11 خرداد 91 17:59
خيلي قشنگ و شاعرانه بود واستفاده كردم منتظر بقيه سفرنامه تون هستم


مرسی از حسن نظرت گلم
ایشالا یه روزی سفرنامه خودتو بخونم .
مامانی درسا
14 خرداد 91 10:49
سلام عزیزم خداروشکر بهتر شدی مامان زهرا ..... مامانی ادامه سفرنامه ت واسه من نیومد ولی میدونم باید خیلی جالب باشه ..... عزیزم زیارتتون قبول علی جون رو ببوس ....راستی حاجی کوچول و باباش روزتون مبارک ......


سلام مامانی درسا جون خوبی؟
ممنون از لطفت
این قسمت اولش بود قسمت بعدی رو به همین زودیا میزنم تو وبلاگ
قبول حق انشالا روزی خودتون با درسا جون باشه
"ممنونم" از طرف حاج علی و بابایی




مامانی درسا
18 خرداد 91 2:38
مامانی چه عکس قشنگی واسه پست ثابت گذاشتین خیلی زیبا است

مرسی گلم
مامان مريم
20 خرداد 91 11:15
سلام زيارت قبول انشاءالله روزي هر سالتون باشه



سلام دوست عزیز خوش اومدین ممنون ایشالا روزی خودتون
آدرس وبلاگتونو ک نذاشتین