علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

حاج علی و شب های احیا

1391/5/21 1:03
نویسنده : بابا احسان
597 بازدید
اشتراک گذاری

علی عزیزم سلام  ، عزیز دلم نزدیک به یه هفته ای هست که بابایی رفته و دو تامون تو خونه با همیم تو این روزای عزیز ماه مبارک مامانی که خیلی بی حاله ولی سعی خودش رو میکنه که به شما عزیز دلم برسه و چون تو خونه تنهایی حوصلت سر نره ...

عزیزکم این روزا بزنم به تخته خیلی شیطون و وروجک شده و مامانی هم یه کم بی حوصله ... بعضی وقتا میگم خدایا این کوچولوی مامانی این همه انرژی رو از کجا میاره ؟! ماشالاااا ...البته شایدم حسودیم میشه هااااااااااااا...

عزیزم این روزا اینقدر درگیرتم و باهات بازی میکنم و برات وقت می ذارم که بیشتر شبا نمیرسم افطار کنم و به یه آبجوش و خرمایی و بعضی وقتا هم کمی میوه اکتفا میکنم و همشو یه دفعه ای میذارم برای سحری که شما خوابین بخورم ...

شب نوزدهم ماه مبارک تا ساعت حدودای یه ربع به سه با مامانی تو خونه احیا گرفتی و بعضی وقتا میرفتی سر وقت جانماز و میگفتی اونم با اون لحن شیرینت "  نماز بخونم " اونم پشت به قبله که هر چی بهت میگم قبول نمیکنی و برعکس نماز میخونی.. و جانماز مخصوصی داری و یه تسبیح که آبی رنگه میگی مال علیه و یکیشم دادی برا مامان و تسبیح کربلا رو هم شده سهمیه بابا...

بعضی وقتا هم میرفتی سر وقت قرآن و میبوسیش و چون تند تند ورق میزنی مامان بهت میگه مامانی گناه داره باید ببوسیش و شما هم تکرار میکنی " گناه داره ؟؟؟!!! "

با زحمت ساعت یه ربع به سه خوابوندمت و خوشحال بودم که صبح تا وقتی مامان بخوابه میخوابی و ساعت 10 با هم میزنیم بیرون و .... ولی نه انگار شما بودی دیشب دیر خوابیدی و بچه سحر خیز مامان اصلا خواب به چشمتون نمیره و فرقی نداره دیر بخوابی یا زود و ساعت 7:30 صبح بیدار شدی و مامان خواب آلود رو نذاشتی بخوابه گلم....

شب بیست ویکم و هم تا ساعت یک با مامان احیا گرفتی و مامان دیگه نذاشت بیدار باشی چون میدونست فرقی به حالت نداره و صبح کله سحر بیدار میشی و مامان خوابوندت و صبح ساعت یه ربع به هشت بیدار شدی و مامانی رو نذاشتی بازم بخوابه متتی مامانی.........

قربونت برم درسته بعضی وقتا خستمه و شاید کمی بی حوصلگی کنم و کمی هم گله کنم به بابایی و اون روز هم با عمی هاجر کلی درد دل کردم و گفتم تو ماه رمضان خیلی خسته میشم چون دست تنهام ... ولی تو نفسمی و نفسم به نفست بسته است و همین شیطونیا و ورجه ورجه هاته که بهم انرژی میده شده بعضی وقتا اینقدر خستمه که نا ندارم و یه کاری میکنی که مامانی بلند بلند میخنده  ( البته برعکسشم میشه عزیزکـــــــــــم چشمکچشمک) یا وقتای که مامانی از یه کاریت ناراحته میشه میای مامانی رو میبوسی و میگی مامان معذرت میخوام منم میبوسمت و میگم مامانی فدات شم منم پسرم رو دوست دارم ....

الهی همیشه شاد باشی و خندون یکی یه دونه من ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله راضیه
21 مرداد 91 17:33
سلام دختر عمو جون
نماز و روزه هاتون قبول
آفرین به علی جون بزنم به تخته.....
ایشالا وقتی علی جون بزرگ بشه بفهمه مامانش چه زحمتایی واسش کشیده قدرشو خوب میدونه

سلام راضیه عزیزم حوبی ؟
از شماها هم قبول
ایشالااا بتونم نتیجشو ببینم و سربلندیشو
دلمون برات تنگ شده خاله راضیه جونم
بوس
مامانی درسا
26 مرداد 91 2:57
سلام گلم علی خوبه ؟؟؟؟؟ خیلی وقته نیومدم دیدنتون ببخش ..... انشاالله که خداوند رحمان همیشه همراهتون باشه .... این حاج کوچول ما رو هم ببوس


سلام مهربونم خوش اومدی عزیزم ...
مرسی خاله جان مهربونم....