شیطنت های علی جونم
سلام علی جونم ، دیروز بابایی یه ساعتی بیشتر نذاشتت مهد کودک .وقتی من اومدم خونه تا تو عسل مامانی خونه ای و پیش باباییت بازی میکنی طبق معمول تا منو دیدی پریدی تو بغلمو شروع کردی به می می خوردن..
بعدش تو خونه بالا وپایین میکردی و میدویدی منم رفتم سفره نهارو پهن کنم وبابایی پشت کامپیوتر بود که یه دفعه ای یه صدای مهیبی اومد برا چند ثانیه با چشمان حیرت زده تموم اتاقو دور زدم وناخودآگاه جیغ زدم بابایی با سرعت باد از اتاق بغلی اومد بیرون ، شما پشت میز تلویزیون بودی و تلویزیون وارو رو زمین افتاده بود من فقط خدا رو شکر کردم که تلویزیون روت نیوفتاده ، از پشت تلویزیونو هل دادی وتلویزیون از جلو افتاد خودتم حیرت زده نگاه میکردی و یواش یواش یه چیزایی میگفتی که ما نفهمیدیم چی میگی؟!!
عصرم همش توخونه میدویدی و میرفتی تو سبد جا ظرفی و خلاصه کلی ورجه وورجه میکردی و شبم تا حدودای ساعت 2 نخوابیدی ومنو بابایی خوابمون میومد وتو همش میگفتی باهام بازی کنید.