شانس
سلام دیروز خونه بودیم هوا یه خورده گرمتر شده بود ظهر با بابایی رفتیم جمعه بازار زیاد نموندیم آخه این دو روزه بابایی زیاد سرحال نبود همش میگفت سرم درد میکنه، آخه بابایی سردرد میگرنی داره ولی ما که میدونی بابایی علت سردردت چیه ؟(آخه بابایی تو حساب سپرده طلا یه کوچولو پول گذاشته بود بعد 5 ماه پنجشنبه رفته بود درش آورده بود با اندکی ضرر و الان دلار وطلا داره میره بالا !!!).
آخه بابایی از شانس حرف بزن اگه قرار بود سود کنیم تو این 5 ماه سود میکردیم .
خلاصه فکر بابایی رو پرت میکردیم و تو پسر نازم همش می خواستی بابایی رو بخندونی واز سر و کولش بالا می رفتی و باهاش بازی میکردی کلی رو شکم بابایی میپریدی و بابایی هم مجبور بود تحمل کنه و فقط یه آخ کوچولو میگفت.
آخر شب هم منو بابایی افتادیم به جون مبلا و پلی استرشو درآوردیم که کمی از هم بازشون کنیم و تو عسلمم تا پلی استرا رو دیدی کلی ذوق کردی و روشون بالا و پایین میرفتی و میخوابیدی و تو اتاق پخششون میکردی و یه دفعه ای می پردی رو اونایی که منو بابایی با بدبختی بازشون کرده بودیم.
آخه مگه میشد چیزی بهت بگیم جز اینکه خوشحال بودیم که تو خوشحالی وبازی میکنی عزیز دلم (به قول خودت عژیژم ).