علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

ماشین بابایی خراب شده...

1390/11/18 10:48
نویسنده : بابا احسان
704 بازدید
اشتراک گذاری

سلام روز پنج شنبه ماشین بابایی خراب شد و رفت برا تعمیر گاه hammer hammering a nail animated gifما هم ناراحت شدیمآخه قرار بود بریم نورآباد دیگه ماشین نداشتیم و اوستا هم گفته بود شنبه گیرتون میاد بابایی هم اصرار داشت حتما بریم نورآباد آخه بابایی کلی نورآباد کار داشت اونم کارای حیاتی که بماند....

 

 

 

 

 

 

سلام روز پنج شنبه ماشین بابایی خراب شد و رفت برا تعمیر گاه hammer hammering a nail animated gif

ما هم ناراحت شدیمآخه قرار بود بریم نورآباد دیگه ماشین نداشتیم و استا هم گفته بود شنبه گیرتون میاد بابایی هم اصرار داشت حتما بریم نورآباد آخه بابایی کلی نورآباد کار داشت اونم کارای حیاتی که بماند....

 

 

 

عصر رفتیم ترمینال با تاکسی رفتیم نورآباد و تو پسر گل مامانی برخلاف همیشه اصلا نخوابیدی ابروو تو بغل بابایی بازی میکردیبغل و موبایلcell phone ringing animated gif بابایی رو به هم میرختی و آهنگ گوش میدادی (هادی و هدی، ترانه های خاله ستاره، کارتون و...)منم همش به بابایی میگفتم علی یه خورده رنگش پریده و بی قراری میکردی میترسیدم بد ماشین باشی و بالا بیاری که درست حدس زدم هر چی می می خوردی بالا  آوردی رو خودت و مامانی واز شانس بد منافسوس ،شما بد ماشینی چون یکی دو بار همین اتفاق افتاده بود بعدش آروم شدی و تو بغل مامانی آروم جا گرفتی عزیزم .خنثی

نورآباد که رسیدیم آقا جون (بابایی )اومد دنبالمون کلی شما رو بوسیدماچ وتو هم ذوق میکردی و خوشحال بودی انگار شما نبودی که تا چند دقیقه پیش اصلا حالت خوب نبود.هورا

بازی استقلال و پیروزی بود بابایی همش میگفت پسرم مثل خودم استقلالیه متفکرو کلی خوشحال بود که تیمش جلوست یه دفعه تو ده دقیقه همه چی عوض شد و تیم مامانی سه تا گل زد و پیروز شد منم ناراحت شدم برا بابایی که ناراحتهناراحت .و شما خوشحال بودی و میخندیدی و حرص بابایی درمیاوردی و میخواستی با بابا بازی کنی و اینجا بود که مامانی گفت دیدی بچمون پرسپولیسیه باباییچشمک...........

عمه هاجر و شوهرش هم از بوشهر اومدن خونه آقا جون همگی دور هم بودیم منو  و عمه هاجر کلی تعریف داشتیم و حرف می زدیم و میخندیدیم و بعضی وقتا هم پچ پچ میکردیم چشمککه کسی متوجه نشه ...

جمعه عروسی پسر خاله مامانی (محمد) بود و شما اولش پیش بابایی و آقا جون بودی بعدش اومدی پیش مامانی و کلی با امیر حسین خاله بازی کردی و برا مامان جون و خاله مهوش خندیدی اونم از نوع قهقهه ...قهقهه

بعد نهار با بابایی رفتین تاب سواری baby29.gif و کلی اونجا بازی کردی وخوش گذروندین پدر و پسر ...

شب با خاله زهرا و شوهرش اومدیم خونمون ولی بابایی موند نورآباد که کارشو انجام بده ایشالا انجام شه و زودی بیاد پیشمون به سلامتی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

محمد
15 بهمن 90 14:13
امیدوارم که عروسی بهتون خوش گذشته باشه .ماشین هم درست میشه .
نگین مامان رادین
15 بهمن 90 21:38
سلام علی جونم ،چند روزه حسابی بهت خوش گذشته ها جیگر طلا،ایشاالله همیشه خوش باشید. ایشاالله کار بابایی هم زود تموم میشه و به سلامتی می یاد پیشتون


سلام خاله جونم داداش رادین خوبه؟سلامشو برسون آره خاله جاتون خالی خیلی خوش گذشت بابایی هم اومد پیشمون ایشالا به شما هم خوش بگذره
دخترم عشق من
17 بهمن 90 8:49
سلام میبینم که حسابی خوش میگذره همیشه به خوشی و عروسی باشه ایشالله. علی جون رو از طرف من ببوس


مرسی خاله جونم منم دوستون دارم خاله مهربونم.
محمد طاها
17 بهمن 90 11:35
سلام علی جون خوشحالم که شما هم پرسپولیسی هستین


سلام فقط قرمزته