کوچولوی مامان
سلام دیروز عصر حدود ساعت ٥ بابای علی اومد ٦ روزی بود که بابایش رفته بود سرکار. وقتی بابایی اومد علی تازه بیدار شده بود زیاد سرحال نبود ولی وقتی باباشو دید خندید و پرید تو بغلش منم که منتظر احسان بودم نهار نخورده بودم منتظر بودم احسان بیاد با هم بخوریم ولی علی گریه واذیتاش شروع شد و نذاشت ما غذا بخوریم و خیلی بهونه گیری میکرد بعدش باباییش چون خیلی خسته بود رفت خوابید ومنم کلی با علی سرو کله زدم تا بالاخره ساعت ١٠ شب بود به خواب ناز رفت.... این روزا علی خیلی بهونه گیری میکنه غذا نمیخوره وبیشتر گریه میکنه تو این چند روزی که باباش نبود خیلی بهونه بابایش رو میگرفت گل پسر مامان البته بیشتر به خاطر مریضیش و دندوناشه وگرنه ما...
نویسنده :
بابا احسان
15:10