علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

کربلایی علی از زیارت برگشت

سلام روز جمعه ساعت 3 بامداد رسیدیم خونه خدا رو شکر گل پسر مامان تو این سفر خیلی خوب بود  اصلا مریض نشد تازه سرما خوردگیشم بهتر شده بود آخه برخلاف تصورمون هوا اونجا خیلی خوب بود اینا رو همشو مدیون امام حسین و آقا ابوالفضلم..   سلام روز جمعه ساعت 3 بامداد رسیدیم خونه خدا رو شکر گل پسر مامان تو این سفر خیلی خوب بود  اصلا مریض نشد تازه سرما خوردگیشم بهتر شده بود آخه برخلاف تصورمون هوا اونجا خیلی خوب بود اینا رو همشو مدیون امام حسین و آقا ابوالفضلم...   عسل مامان تو این سفر معنوی شیرین کاری هایی میکردی اول اینکه زائر کوچولو ، سر کاروان بودی یعنی شماره یک مال شما بود ،تو این سفر عزیز مامان جایزه بزرگ کوچ...
1 اسفند 1390

علی داره میره کربلا

سلام عزیز دل مامان فردا قراره به اتفاق بابایی ،آقا جون (دو تاشون)، عمه هاجر و شوهرش و عمه ی آقا جون حاجی مشرف شیم کربلا .تو این سفر قراربود مامان جونو عمه فاطمه و خاله کبری و شوهرش هم باشن ولی متاسفانه جور نشد ایشالا بعدا دعوت شن . سلام عزیز دل مامان فردا قراره به اتفاق بابایی ،آقا جون (دو تاشون)، عمه هاجر و شوهرش و عمه ی آقا جون حاجی مشرف شیم کربلا .تو این سفر قراربود مامان جونو عمه فاطمه و خاله کبری و شوهرش هم باشن ولی متاسفانه جور نشد ایشالا بعدا دعوت شن . این روزا هوا کمی بهتر شده و تو جوجه پنبه ای مامان حالت رو به بهبوده خدا رو شکر. بیشتر همسفرات قبلا هم رفتن زیارت مثلا آقا جون حاجی پنجمین بارشه ،بابای...
18 بهمن 1390

علی ومهد کودک

سلام   علی جونم ،مامانی ،امروز صبح که آماده ت میکردم برای مهد کودک دستکش کوچولوی خوشکلتو آوردم که دستت کنم آخه چون این روزا هوا خیلی سرد شده ، تصمیم گرفتم که دستکش وشالت رو هم  صبح ها برات بپوشم که دیگه دستای کوچولوت سردش نشه البته با بدبختی دستت کردم وتو همش اصرار داشتی که درشون بیاری ومن نمیذاشتم از پنجره که بیرونو نگاه کردم دیدم هواابریه ،کمی هم مامانی دیرش شده بود تند تند از پله ها اومدیم پایین ،با کالسکت نبردمت گفتم شاید بارون بیاد وکالسکه عسل مامانی تو مهد زیر بارون بمونه و خیس بشه.خلاصه رسوندمت مهد همش بغلم بودی کمرم خیلی فشار بهش اومده بود دستام درد میکردن آخه دو تا کیفم باهام بود ماشالا یه کوچولو هم سن...
18 بهمن 1390

ماشین بابایی خراب شده...

سلام روز پنج شنبه ماشین بابایی خراب شد و رفت برا تعمیر گاه ما هم ناراحت شدیم آخه قرار بود بریم نورآباد دیگه ماشین نداشتیم و اوستا هم گفته بود شنبه گیرتون میاد بابایی هم اصرار داشت حتما بریم نورآباد آخه بابایی کلی نورآباد کار داشت اونم کارای حیاتی که بماند....             سلام روز پنج شنبه ماشین بابایی خراب شد و رفت برا تعمیر گاه  ما هم ناراحت شدیم آخه قرار بود بریم نورآباد دیگه ماشین نداشتیم و استا هم گفته بود شنبه گیرتون میاد بابایی هم اصرار داشت حتما بریم نورآباد آخه بابایی کلی نورآباد کار داشت اونم کارای حیاتی که بماند....       عصر رفتیم...
18 بهمن 1390

چه کنم؟...

 سلام عسلم دیشب بردمت پیش دکتر آخه  علائم سرما خوردگی داشتی و آبریزش بینی و... بابایی صبح خیلی زود رفته بود برات نوبت گرفته بود دست گلش درد نکنه آخه خیلی اذیت شده بود... دکترت گفت یه کمی سینت خس خس داره ،چشمات زیاد آب میومد و به دکتر گفتم به محضی باد یا هوای سرد میخوره عفونت میکنه ،دکترت گفت: احتمالا مجرای اشکیت بسته است در اسرع وقت باید بری پیش چشم پزشک معاینه شی،منم گفتم قراره بریم سفر کربلا اگه ممکنه داروهایی که نیازه برام بنویس تا گل پسرم مشکلی نداشته باشه برگشتنی حتما میبریمش ،ولی دکترت گفت: با توجه به گرد وغبار و آلودگی هوای اونجا توصیه نمکنم ببریدش ولی نظر نظر خودتونه؟! منم کلی نگران شدم از طرفی دوست دارم ب...
17 بهمن 1390

شیطنت های علی جونم

سلام علی جونم ، دیروز بابایی یه ساعتی بیشتر نذاشتت مهد کودک .وقتی من اومدم خونه تا تو عسل مامانی خونه ای و پیش باباییت بازی میکنی طبق معمول تا منو دیدی پریدی تو بغلمو  شروع کردی به می می خوردن.. بعدش تو خونه بالا وپایین میکردی و میدویدی منم رفتم سفره نهارو پهن کنم وبابایی پشت کامپیوتر بود که یه دفعه ای یه صدای مهیبی اومد برا چند ثانیه با چشمان حیرت زده  تموم اتاقو دور زدم وناخودآگاه جیغ زدم بابایی با سرعت باد از اتاق بغلی اومد بیرون ، شما پشت میز تلویزیون بودی و تلویزیون وارو رو زمین افتاده بود من فقط خدا رو شکر کردم که تلویزیون روت نیوفتاده ، از پشت تلویزیونو هل دادی وتلویزیون از جلو افتاد خودتم حیرت زده نگاه میکردی و ی...
15 بهمن 1390

وقتی بابایی پیشمون نیست

سلام الان پنج روزه که بابا احسان پیشمون نیست ومنو علی تنها تو خونه ایم هر روز صبح علی رو میبرمش مهد که این روزا هوا خیلی سرد شده قربونش برم امروز وقتی با کالسکش می بردمش مهد دستاش سرد شده بود می ذاشتمش تو دستم وفشارش می دادم تا گرم شه، علی هم خوشش می یومد ظهر هم ساعت 14:30 می رم دنبالش خسته و خواب آلود میرسونمش خونه به محض اینکه میرسم خونه اینقدر خوابش میاد که فقط به قول خودش می می می خوره و می خوابه مامان جان عصر هم که بیدار میشی کمی بهونه گیری میکنی بعضی وقتا هم گریه منم بغلت میکنم تا یه کم آروم ش وبعدش با هم بازی میکنیم آخه میدونم عزیزم تو خونه تنهایی و حوصله ات سر میره و هوا هم اونقدر سرده که نمیت...
12 بهمن 1390