علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

شانس

سلام دیروز خونه بودیم هوا یه خورده گرمتر شده بود ظهر با بابایی رفتیم جمعه بازار زیاد نموندیم آخه این دو روزه بابایی زیاد سرحال نبود همش میگفت سرم درد میکنه، آخه بابایی سردرد میگرنی داره ولی ما که میدونی بابایی علت سردردت چیه ؟(آخه بابایی تو حساب سپرده طلا یه کوچولو پول گذاشته بود بعد 5 ماه پنجشنبه رفته بود درش آورده بود با اندکی ضرر و الان دلار وطلا داره میره بالا !!!). آخه بابایی از شانس حرف بزن  اگه قرار بود سود کنیم تو این 5 ماه سود میکردیم . خلاصه فکر بابایی رو پرت میکردیم و تو پسر نازم همش می خواستی بابایی رو بخندونی واز سر و کولش بالا می رفتی و باهاش بازی میکردی کلی رو شکم بابایی میپریدی و بابایی هم مجبور بود تحم...
9 بهمن 1390

سفر کربلا

سلام گل پسرم سفر کربلامونم به خاطر آقا جون رفت برا ی 18 بهمن آخه گذرنامه آقا جون به خاطر بازنشستگیش مراحلی داشت که فعلا تمدید نشد و سفرمون رفت برا دو هفته دیگه.... خدا کنه گذر نامه آقا جون درست شه و تو سفر حتما همرا همون باشه که بیشتر خوش بگذره...آمین ما که لحظه شماری میکردیم برا زیارت حضرت علی وبچه هاش...ولی نشد... به قول آقا جون هر کاری نشد خیریت داره... علی جونم این روزا هوا خیلی سرد شده و تو هم زیاد سر حال نبودی البته الان خدا رو شکر بهتری ولی دوست داشتم بهبودی کاملتو بدست بیاری بعدش به امید خدا و توسل به امام حسین با خیالی راحت بریم زیارت   که دیگه مامانی نگران هیچی نباشه ...ایشالااا   ...
5 بهمن 1390

نگرانی مادرانه

سلام الان که دارم این پستو مینویسم ساعت 5 صبحه از ساعت 4:30 تا الان بیدارم وتو فکر توگل پسرمم  بعد بیماری دو روز پیشت دیشب   تا حالا زیاد سرحال نیستی و یه خورده وضعیت شکمت به هم ریخته شده ، کم اشتها شدی و بیقراری میکنی نمیدونم علتش چیه؟ دبشب مهمون داشتیم ولی هر چی تو جمع نگات میکردم زیاد شلوغ نبودی. الان یه خورده تواینترنت برات سرچ کردم ولی  با توجه به علائمت میگه جای نگرانی نیست ؟ ولی من نگرانم  شاید بیشتر به خاطر اینه که هفته آینده قراره ایشالا بریم کربلا میترسم تو غربت بدتر شی و هزار ویه فکر دیگه.... ایشالا امام حسین وحضرت ابوالفضل پشت وپنات باشه و خدا کنه این نگرانی ها همش از حساسیت های بالای ...
28 دی 1390

تعطیلات آخر هفته

سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعین مامان جون بندازه (آخه چند نفر از آشنا ها خواب دیده بودن که خونه آقا جون نذریه و یه پسر بچه تو بغل مامان جونه و مامان جون میگه نوه پسریمه(علی) وما هم اصرار داشتیم خودمونو به سفره ابوالفضل برسونیم...       سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعی...
27 دی 1390

دیدار پدر وپسر

سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی میکنم زود برسم که برم مهد گل پسرم رو از مهد بیارم خونه ، اما چون هوا بارونی بود و جاده لغزنده و ماشین بد گیر بابایی اومد و بابایی متاسفانه...                                                        سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار   سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی...
20 دی 1390

آخ جون بابایی داره میادش

سلام گل پسره مامانی، این روزا خدا رو شکر خیلی سر حالی   ... آخه فردا بابایت داره میاد هوراااااااااااااا پنج شنبه جمعه رفتیم نورآباد خونه آقا جون ،خونه خاله جون ،کلی بازی کردی با فاطی وامیر حسین خلاصه خیلی بهت خوش گذشت خونه آقا جون رفتی سراغ آلبوم عکسای قدیم بابایی وعکس بابا رو آوردی به من نشون دادی وگفتی :مامانی، باباییه ...و بوسش کردی. عزیز مادر منم کلی بوسیدمت منو مامان جون تو آشپز خونه بودیم یه مرتبه دیدم پیرهن آقا جونو آوردی و نشون ما میدی و میگی بابایی،آخه عزیز دلم حالا نزدیک 2 هفته است که بابایی رفته وتو هر روز همش سراغ باباییتو میگیری  و می بینی که نیست خدا سایه باباییت همیشه بالای سرت باشه آمین دیشبی اینقدر ...
19 دی 1390

گل پسر مامان

سلام این روزا گل پسر مامان خدا رو شکر خیلی سرحاله  بازی میکنه خوب غذا می خوره  در کل شنگوله  مامان وبابا هم خوشحالن از اینکه علی آقا بهتر شده .... کلا پسر مامان هر وقت می خواد دندون در بیاره خیلی اذیت میشه و بی تابی میکنه  من که وقتی میبینم علی غذا می خوره و وقتی بهش غذا میدم دستمو پس نمیزنه میخوام بال در بیارم ایشالا همینطوره پیش بره و یه خورده وزن بگیره (چون یه کمی تو  روزایی که مریض بود کاهش وزن پیدا کرده بود) و ما رو خوشحال کنه               وبه قول خودش خوب عزا (غذا) بخوره ...
29 آذر 1390