علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

آخ جون بابایی داره میادش

سلام گل پسره مامانی، این روزا خدا رو شکر خیلی سر حالی   ... آخه فردا بابایت داره میاد هوراااااااااااااا پنج شنبه جمعه رفتیم نورآباد خونه آقا جون ،خونه خاله جون ،کلی بازی کردی با فاطی وامیر حسین خلاصه خیلی بهت خوش گذشت خونه آقا جون رفتی سراغ آلبوم عکسای قدیم بابایی وعکس بابا رو آوردی به من نشون دادی وگفتی :مامانی، باباییه ...و بوسش کردی. عزیز مادر منم کلی بوسیدمت منو مامان جون تو آشپز خونه بودیم یه مرتبه دیدم پیرهن آقا جونو آوردی و نشون ما میدی و میگی بابایی،آخه عزیز دلم حالا نزدیک 2 هفته است که بابایی رفته وتو هر روز همش سراغ باباییتو میگیری  و می بینی که نیست خدا سایه باباییت همیشه بالای سرت باشه آمین دیشبی اینقدر ...
19 دی 1390

دارم میام به دیدنت

علی جان سلام بابایی بالاخره انتظار به پایان رسید و فقط یه امشبی سر کارم و به امید خدا فردا حرکت میکنم میام پیشت میخوام سعی کنم خودمو زودتر برسونم و خودم بیام مهد دنبالت آخه میخوام غافلگیرت کنم تو این مدت که هر وقت زنگ میزدم خودت گوشیو برمیداشتی و باهام صحبت میکردی زودی میگفتی"بــابــایی" جوابتو میدادم میگفتم "جونم" بعد هم یه چیزایی میگفتی و من متوجه نمیشدم بهت میگفتم باباییو دوس داری محکم میگفتی "نــــه" میدونم بابای خوبی نیستم که تو هر ماهی مجبورم دو هفته پیشت نباشم ولی نهایت تلاشمو میکنم که اونو جبران کنم مامانی میگفت تو خونه حوصله ات سر رفته بود و لباساتو با کفشتو برداشتی و دادی به ما...
18 دی 1390

سومین روزیه که ندیدمت

سلام بابایی الان سومین روزی که اومدم سر کار و انگار سی روزه که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده الان سر کارم تا صبح بیدارم ،عوضش روزها میخوابم و (الانم تو خواب نازی رفتی و خواب میبینی) البته ظهرها که بیدار  میشم نماز بخونم زنگ میزنم مامان سراغتو میگیرم مامان میگفت فردای روزی که اومدم سر کار خیلی بهونه گیری میکردی و تو اتاقها میگشتی و با زبون شیرینت "بابایی" "بابایی" راه انداخته بودی و دنبالم میگشتی وقتی مامان  اینو بهم  گفت خیلی دلم گرفت، از خودم بدم اومد ... شب هم مامان زنگ زد تا داری گریه میکنی و هرچی صدات میزدم آروم نشدی و بعدشم خوابیدی. دوست دارم ...
7 دی 1390

دلتنگم

سلام الان که دارم این پستو مینویسم تا دقایقی دیگه باید از علی و مامانش خداحافظی کنم و برم سر کار و تا 14 روز دیگه نمیبینمشون  آخه کارم همینه دیگه 14 روز کار 14 روزم استراحت این مدت خیلی بیشتر مونده بودم واسه همینم خیلی به علی وابسته شده بودم نسبت به قبلا، خیلی حالم گرفته است این مدت بیشتر اوقاتش غیر مهد کودک که یکی دو ساعتی میبردمش پیشم بود و با هم بازی میکردیم و.. خیلی دلم برات تنگ میشه بابایی به امید دیدار ...
4 دی 1390

یلدا مبارک

                                                                                                                                                                                   ...
30 آذر 1390

گل پسر مامان

سلام این روزا گل پسر مامان خدا رو شکر خیلی سرحاله  بازی میکنه خوب غذا می خوره  در کل شنگوله  مامان وبابا هم خوشحالن از اینکه علی آقا بهتر شده .... کلا پسر مامان هر وقت می خواد دندون در بیاره خیلی اذیت میشه و بی تابی میکنه  من که وقتی میبینم علی غذا می خوره و وقتی بهش غذا میدم دستمو پس نمیزنه میخوام بال در بیارم ایشالا همینطوره پیش بره و یه خورده وزن بگیره (چون یه کمی تو  روزایی که مریض بود کاهش وزن پیدا کرده بود) و ما رو خوشحال کنه               وبه قول خودش خوب عزا (غذا) بخوره ...
29 آذر 1390