علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

بدون عنوان

سلام علی جان امروز اخرین روز از رست باباییه عصری از پیشت میرم تا 14 روز دیگه برنمیگردم این سری که دارم میرم اولین باریه که دیگه کسی نیست بیاد پیشت خونه نگهت داره همه یه جورایی مشغولن به همین دلیل هم من و مامان مجبور شدیم ببریمت مهد کودک امید مادر امروز که علی رو بردم مهد یه ذره تو حیاط بازی کرد بعد بردم تحویل مربیش دادم وقتی خواستم برم اینقدر گریه کرد که دلم به حالش سوخت خواستم با خودم ببرمش ولی خوب مجبور بودم از پیشت برم اخه قربونش بشم دوباره داره دندون در میاره و سرما هم خورده یه ذره کم طاقت شده  ایشالا خدا پشت و پناهت باشه بابا جون . یه چندتا عکس از علی جون تو مهد گرفتم در اسرع وقت میزارم تو سایت ...
5 بهمن 1390

سفر کربلا

سلام گل پسرم سفر کربلامونم به خاطر آقا جون رفت برا ی 18 بهمن آخه گذرنامه آقا جون به خاطر بازنشستگیش مراحلی داشت که فعلا تمدید نشد و سفرمون رفت برا دو هفته دیگه.... خدا کنه گذر نامه آقا جون درست شه و تو سفر حتما همرا همون باشه که بیشتر خوش بگذره...آمین ما که لحظه شماری میکردیم برا زیارت حضرت علی وبچه هاش...ولی نشد... به قول آقا جون هر کاری نشد خیریت داره... علی جونم این روزا هوا خیلی سرد شده و تو هم زیاد سر حال نبودی البته الان خدا رو شکر بهتری ولی دوست داشتم بهبودی کاملتو بدست بیاری بعدش به امید خدا و توسل به امام حسین با خیالی راحت بریم زیارت   که دیگه مامانی نگران هیچی نباشه ...ایشالااا   ...
5 بهمن 1390

نگرانی مادرانه

سلام الان که دارم این پستو مینویسم ساعت 5 صبحه از ساعت 4:30 تا الان بیدارم وتو فکر توگل پسرمم  بعد بیماری دو روز پیشت دیشب   تا حالا زیاد سرحال نیستی و یه خورده وضعیت شکمت به هم ریخته شده ، کم اشتها شدی و بیقراری میکنی نمیدونم علتش چیه؟ دبشب مهمون داشتیم ولی هر چی تو جمع نگات میکردم زیاد شلوغ نبودی. الان یه خورده تواینترنت برات سرچ کردم ولی  با توجه به علائمت میگه جای نگرانی نیست ؟ ولی من نگرانم  شاید بیشتر به خاطر اینه که هفته آینده قراره ایشالا بریم کربلا میترسم تو غربت بدتر شی و هزار ویه فکر دیگه.... ایشالا امام حسین وحضرت ابوالفضل پشت وپنات باشه و خدا کنه این نگرانی ها همش از حساسیت های بالای ...
28 دی 1390

کسالت علی

 دیروز ظهر(یکشنبه) که از نورآباد اومدیم مامان رفت سر کار و من و علی که خواب بود باهم اومدیم خونه وقتی از پله ها بالا میومدیم بیدار شد و  کمی بازی کردیم و غذا (به قول علی اذا) گرم کردیم و خوردیم و بعدش هم که منم بازی استقلال رو میدیدم که مامانی اومد از سر کار و علی خوشحال رفت طرف مامانی و  منم که از باخت استقلال ناراحت بودم   ،علی کنارم بود که یه دفعه هرچی غذا و شیر از ظهر تا حالا خورده بود رو  استفراغ کرد و لباساشو کثیف کرد و زیاد نگرانش نشدم چون قبلش قطره آهن خورده بود که طبق معمول از دارو بدش میاد و باید به زور بخوره حدس زدیم به اون دلیله، خلاصه بهانه ای شد که حمامش کنیم و تو حمام آب گرمو باز کرده بودیم و...
27 دی 1390

عکس

علی و کاکائو بقیه عکسها در ادامه مطلب    علـــی و کـــاکـــائو   وقتی علی تو خونه کمک مامان جارو میکنه علی و  توپش  که خیلی دوسش داره عمه هاجر از کربلا براش خرید . ...
27 دی 1390

تعطیلات آخر هفته

سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعین مامان جون بندازه (آخه چند نفر از آشنا ها خواب دیده بودن که خونه آقا جون نذریه و یه پسر بچه تو بغل مامان جونه و مامان جون میگه نوه پسریمه(علی) وما هم اصرار داشتیم خودمونو به سفره ابوالفضل برسونیم...       سلام روز پنج شنبه مامان عصر کار بود ،بعد کار قرار بود همگی بریم نورآباد ،هوا بارونی بود ، بابایی اومد جلو اداره دنبال مامان رفتیم خیابون کمی خرید کردیم برای کمک به سفره ابوالفضل که قرار بود  اربعی...
27 دی 1390

اربعین شهادت

عالم همه قطره دریاست  حسین ، خوبان همه بنده ومولاست  حسین ، ترسم که شفاعت  کند از قاتل خویش،ازبس که کرم داردوآقاست  حسین  .  اربعین  شهادت  سروروسالار  شهیدان  و  شهدای  دشت کربلا بر شما تعزیت وتسلیت باد ...
25 دی 1390

دیدار پدر وپسر

سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی میکنم زود برسم که برم مهد گل پسرم رو از مهد بیارم خونه ، اما چون هوا بارونی بود و جاده لغزنده و ماشین بد گیر بابایی اومد و بابایی متاسفانه...                                                        سلام .... عسل مامانی دیروز صبح که داشتم می بردمت مهد بهت گفتم : مامانی امروز دیگه انتظار   سر میره و بابایی میادش    و گفته سعی...
20 دی 1390