علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

شعر آموزنده دندون برای کودکان

در این شعر کودکانه ، که مناسب سنین مهد کودک است، بچه ها با اهمیت مراقبت از دندانهای خود آشنا می شوند:بقیه در ادامه مطلب...   یه روزی چند تا پسته                       از مامانم گرفتم   پسته ها خندون بودن                   یکی یکی شکستم یه پسته خندون نبود                سفت و دهن بسته بود گذاشتمش توی دهنم                 شکستمش با دندونم آی دندونم وای دندونم    &nb...
2 آذر 1390

شعر حلزون برای بچه های دوره مهد کودک

   آی حلزون آی حلزون شاخکی!                                      کجا می ری یواشکی؟   جلو میری یواش و ریزه،ریزه      پوست تنت چه نرم و خیس و لیزه خالهای دونه دونه،دونه داری     به روی پشت خود یه لونه داری ساکتی و خجالتی و تنها                 بمون توی باغچه خونه ما شاعر : مهری ماهوتی ...
1 آذر 1390

۱۲ نکته برای برگزاری یک جشن تولد به یاد ماندنی

حتما دیده اید که در برخی مهمانی ها، میزبان با رعایت نکات ظریفی، جشن را بهتر و خاطره انگیز می کند. در این نوشته  ۱۲ نکته ، برای جالب تر کردن جشن تولد بچه ها  آمده است که می توانید با ایده گرفتن از این نکات، جشنی به یاد ماندنی را برای تولد فرزند دلبندتان تدارک ببینید. حتما دیده اید که در برخی مهمانی ها، میزبان با رعایت نکات ظریفی، جشن را بهتر و خاطره انگیز می کند. در این نوشته  ۱۲ نکته ، برای جالب تر کردن جشن تولد بچه ها  آمده است که می توانید با ایده گرفتن از این نکات، جشنی به یاد ماندنی را برای تولد فرزند دلبندتان تدارک ببینید.   این نوشته به  مادر و پدر هایی تقدیم می شود که دوست دارند جشن تولد...
1 آذر 1390

هاجر عروسی داره

سلامی به رسم همیشه امروز دوشنبه روز عید قربان یک هفته ای هست که سر کارم و به امید خدا یه هفته دیگه دارم که تموم بشه و برگردم خونه پیش گل پسرم  خیلی دلتنگشم این هفته هم تا بخواد بگذره اندازه یه سال طول میکشه ... چیکار کنم کاره دیگه  مجبورم ولی بازم خدارو شکر که سر کارم و یاد اون روزای بیکاری که میفتم قدرشو میدونم . این سری که اومدم سر کار قرار بود که دو سه روز آخر رو به خاطر عروسی عمه ی علی (عمه هاجر) یعنی آبجی خودم مرخصی بگیرم ولی امروز زنگ زدم اداره موافقت نکردن ...   ولی به هر صورتی که باشه میرم. امروز هم عروسی خاله علیه (خاله زینب) که منم به خاطر کارم نتونستم برم ولی عوضش علی جان با مامانیش دیروز با دایی مصطفی ...
16 آبان 1390

سفر مشهد

سلام امروز سه شنبه پنجمین روز و آخرین روزیه که به اتفاق علی و مامان و آغاجون و مامان جون علی (پدری)اومدیم مشهد تا الان که خدا رو شکر خیلی در جوار امام رضا(ع) خوش گذشته ایشالا روزی همه نی نی ها و خونواده هاشون باشه. ما روز جمعه 29 مهرماه ساعت 10:30 پرواز داشتیم و در طول پرواز هم علی کمی خواب بود بعد که بیدار شد تو کریدور هواپیما دائم در حرکت بود میرفت پیش آقاجون و برمیگشت تا اینکه ساعت 12رسیدیم مشهد و رفتیم هتل انتقال خون مستقر شدیم کمی استراحت کردیم و دایی اکبر زنگ زد و میگفت که مرضیه و مهدی امروز اومدن مشهد منم بهشون زنگ زدم اونا هتل جواد بودن قرار گذاشتیم که بعد از زیارت شب بیان پیش ما موقع اذان به اتفاق خونواده رفتیم نماز جماعت صحن رضوی...
5 آبان 1390

بدون عنوان

کتابخوان کردن کودکان با 5 حرکت                                                                                                   ما در عصری زند...
27 مهر 1390