علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

عـــلـــی کچـــل

                                                                                               قابل توجه خاله مرضیه اینم سورپرایزی بود که گفتم علی رو کچل کردیم ...
24 آذر 1390

عــــاشـــــورا

روز عاشورا طبق آیین هر ساله با هیئت تا امامزاده شیرمرد عزاداری میکنیم هیئت که صبح زود شروع به زنجیر و سینه زنی کرد ما نتونستیم به جمعشون بپیوندیم آخه اون موقع صبح هوا سرد بود و علی هم که همچنان سرماشو داشت نتونستیم بریم و  یه ساعتی خونه بودیم و بعد با ماشین علی و مامان و عمه فاطمه البته با رانندگی مامان میانبرد رفتیم شیرمرد و من و علی هم پیاده رفتیم جلو هیئت سینه زدیم تا امامزاده و بعد تعزیه... علی جلوی هیئت عزاداری علی در گهواره علی اصغر                    علی و بابا حاجی و فاطمه   علی در هنگام تعزیه ...
24 آذر 1390

نیمه اول آذر نود

10/9/90  پنجشنبه تو این روز که پنج شنبه بود به اتفاق علی و مامانش رفتیم نورآباد خونه اقاجون ناهارو اونجا صرف کردیم و بعد از ظهر هم با مامان جون و عمه فاطمه رفتیم امامزاده شیرمرد و گلزار شهدا و فاتحه ای برای اموات خواندیم و  بعدش هم رفتیم بازار برای خونه آقاجون که تازه بازسازی کرده بودن فرش انتخاب کردیم و علی هم که گوشی مامانش(که بابایی برا تولدش خریده بود) دستش بود و آهنگ گوش میداد به نشانه اعتراض کوبیدش زمین و صفحش سوخت   شب هم که شب پنجم محرم بود همه رفتن حسینیه دعا و زیارت و من و علی خونه بودیم بعد یکی دو ساعتی گریه بیوقفه ای راه انداخت که مجبور شدم رفتم دنبال مامانش و بقیه و اومدن خونه 11/9/90جمعه ...
24 آذر 1390

عکس

اینم عکس علی جان روز  پنجم محرم  تو حیاط مهد کودک اینم یکی دیگه از عکساش که تو مسجد شب سوم محرم گرفتیم ...
12 آذر 1390

حــرف زدن علــــــی

امروز سه شنبه دومین روزی بود که علی آقا  استراحت میکرد و به مهد نرفت و تو خونه پیش بابایی بود هنوز هم یه کمی رو پایی که واکسن زده بود میلنگه البته خدا رو شکر خیلی بهتر شده امروز قبل از ظهر که خونه بودیم و مامانش هم سر کار بود یه اتفاق جالبی افتاد علی که خیلی خسته شده بود اومد تو اتاق صدام زد گفت: " بـــــابـــــایـــی.. گفتم جونه بابا  چی میخوای؟.. (آخه حرف زدنش در حد همین بابایی و مامان و .. بود انتظاری ازش نداشتم چیزی بگه) رفت سرشو گذاشت رو بالشت و گفت : لــــــالــــا..  بعد هم به محضی که بغلش کردم سریع خوابش برد وقتی اینو گفت رفتم طرفش از بس ذوق زده شدم غرق بوسش کردم ...
8 آذر 1390

واکسن 18 ماهگی

میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی. روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کرد و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی و باید واکسنتو میزدی و طبق قراری که با مامان گذاشتیم ساعت 12 باید میرفتیم بهداشت واکسنتو بزنیم   میخوام برات از آخرین واکسن دوران نوپایت بنویسم. واکسن 18 ماهگی. روز یکشنبه که ساعت 9/30 بردمت مهد خانم خلیلی(مدیر مهد کودک) اومد بغلت کرد  و موقعی که ازت خداحافظی کردم کمی گریه کردی و بعد آروم شدی رفتی داخل تو. این روز که 6 آذر بود دقیقا 18 ماهه شدی...
7 آذر 1390

شعر مذهبی ” اصول دین ” برای کودکان

شعر اسلامی و کودکانه ” اصول دین”  برای آموزش مفاهیم دینی و مذهبی به کودکان در این نوشته برای شما عزیزان آمده است. این شعر برای  سنین مهد کودک و پیش دبستانی  و بالاتر مناسب است.بقیه در ادامه مطلب..              شعر اسلامی و کودکانه ” اصول دین”  برای آموزش مفاهیم دینی و مذهبی به کودکان در این نوشته برای شما عزیزان آمده است. این شعر برای  سنین مهد کودک و پیش دبستانی  و بالاتر مناسب است.                      اصول دین پنج بُوَد       &nb...
2 آذر 1390