علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

بدون عنوان

سلام علی جان امروز اخرین روز از رست باباییه عصری از پیشت میرم تا 14 روز دیگه برنمیگردم این سری که دارم میرم اولین باریه که دیگه کسی نیست بیاد پیشت خونه نگهت داره همه یه جورایی مشغولن به همین دلیل هم من و مامان مجبور شدیم ببریمت مهد کودک امید مادر امروز که علی رو بردم مهد یه ذره تو حیاط بازی کرد بعد بردم تحویل مربیش دادم وقتی خواستم برم اینقدر گریه کرد که دلم به حالش سوخت خواستم با خودم ببرمش ولی خوب مجبور بودم از پیشت برم اخه قربونش بشم دوباره داره دندون در میاره و سرما هم خورده یه ذره کم طاقت شده  ایشالا خدا پشت و پناهت باشه بابا جون . یه چندتا عکس از علی جون تو مهد گرفتم در اسرع وقت میزارم تو سایت ...
5 بهمن 1390

کسالت علی

 دیروز ظهر(یکشنبه) که از نورآباد اومدیم مامان رفت سر کار و من و علی که خواب بود باهم اومدیم خونه وقتی از پله ها بالا میومدیم بیدار شد و  کمی بازی کردیم و غذا (به قول علی اذا) گرم کردیم و خوردیم و بعدش هم که منم بازی استقلال رو میدیدم که مامانی اومد از سر کار و علی خوشحال رفت طرف مامانی و  منم که از باخت استقلال ناراحت بودم   ،علی کنارم بود که یه دفعه هرچی غذا و شیر از ظهر تا حالا خورده بود رو  استفراغ کرد و لباساشو کثیف کرد و زیاد نگرانش نشدم چون قبلش قطره آهن خورده بود که طبق معمول از دارو بدش میاد و باید به زور بخوره حدس زدیم به اون دلیله، خلاصه بهانه ای شد که حمامش کنیم و تو حمام آب گرمو باز کرده بودیم و...
27 دی 1390

عکس

علی و کاکائو بقیه عکسها در ادامه مطلب    علـــی و کـــاکـــائو   وقتی علی تو خونه کمک مامان جارو میکنه علی و  توپش  که خیلی دوسش داره عمه هاجر از کربلا براش خرید . ...
27 دی 1390

اربعین شهادت

عالم همه قطره دریاست  حسین ، خوبان همه بنده ومولاست  حسین ، ترسم که شفاعت  کند از قاتل خویش،ازبس که کرم داردوآقاست  حسین  .  اربعین  شهادت  سروروسالار  شهیدان  و  شهدای  دشت کربلا بر شما تعزیت وتسلیت باد ...
25 دی 1390

دارم میام به دیدنت

علی جان سلام بابایی بالاخره انتظار به پایان رسید و فقط یه امشبی سر کارم و به امید خدا فردا حرکت میکنم میام پیشت میخوام سعی کنم خودمو زودتر برسونم و خودم بیام مهد دنبالت آخه میخوام غافلگیرت کنم تو این مدت که هر وقت زنگ میزدم خودت گوشیو برمیداشتی و باهام صحبت میکردی زودی میگفتی"بــابــایی" جوابتو میدادم میگفتم "جونم" بعد هم یه چیزایی میگفتی و من متوجه نمیشدم بهت میگفتم باباییو دوس داری محکم میگفتی "نــــه" میدونم بابای خوبی نیستم که تو هر ماهی مجبورم دو هفته پیشت نباشم ولی نهایت تلاشمو میکنم که اونو جبران کنم مامانی میگفت تو خونه حوصله ات سر رفته بود و لباساتو با کفشتو برداشتی و دادی به ما...
18 دی 1390

سومین روزیه که ندیدمت

سلام بابایی الان سومین روزی که اومدم سر کار و انگار سی روزه که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده الان سر کارم تا صبح بیدارم ،عوضش روزها میخوابم و (الانم تو خواب نازی رفتی و خواب میبینی) البته ظهرها که بیدار  میشم نماز بخونم زنگ میزنم مامان سراغتو میگیرم مامان میگفت فردای روزی که اومدم سر کار خیلی بهونه گیری میکردی و تو اتاقها میگشتی و با زبون شیرینت "بابایی" "بابایی" راه انداخته بودی و دنبالم میگشتی وقتی مامان  اینو بهم  گفت خیلی دلم گرفت، از خودم بدم اومد ... شب هم مامان زنگ زد تا داری گریه میکنی و هرچی صدات میزدم آروم نشدی و بعدشم خوابیدی. دوست دارم ...
7 دی 1390