علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

ماه محرم

سلام پسر گلم                        امشب اولين شب محرم است هميشه حال و هواي محرم رو دوست دارم شايد به خاطر اينه كه از بچگي هميشه ميرفتم هييت ها و نگاه ميكرديم و كلا نوحه و زنجير زدن رو دوست دارم البته عشق امام حسينمونه ..... اين روزا شما گل مامان هم منتظرين اين روزا برسه چون مدام ميگي ماماني برام طبل و زنجير بخر دوست دارم برم حسين حسين كنم .... قربون خودت و حسينت بشم كه اينقدر عشق حسين داري به قول بابا امام حسين پشت و پناهت باشه عزيزم .... امسال تاسوعا و عاشورا متاسفانه بابايي پيشمون نيست ولي تصميم داريم از امشب بري...
13 آبان 1392

زنداني شدن علي آقا

سلام به گل پسر مامان چند روز پيش كه بابايي هم خونه نبود و خانم همسايه اومده بود خونه و شما هم با پسرش بازي ميكردي براي چند لحظه ماماني ازت غافل شد و علي آقاي شيطون رفت توي اتاق و در اتاق رو از داخل روي خودش قفل كرد  من كه متوجه شدم اومدم پشت در و به آرامي گفتم : مامان در رو باز كن!!!!! اما متاسفانه برخلاف هميشه اينبار نتونستي بازش كني و مامان هر چه باهات حرف ميزد و راهنماييت ميكرد تو نتونستي و بالاخره خسته شده و البته كمي هم بي خيال (چون فكر كنم هنوز با امير (پسر همسايه ) بازي داشتي ميكردي ) و مامان و خانم همسايه نگران ... تا اينكه مامان مجبور شد چون آخر شب بود آقاي رجايي همسايه رو گفت اومد قفل در رو بشكونه و بازش كنه !!!!...
13 آبان 1392

ماماني بزرگ شدم

سلام به قند عسل مامان اين روزا كه نگات ميكنم متوجه بزرگ شدنت ميشم ....ديگه گل پسر مامان تقربيا بيشتر كاراشو خودش ميكنه مثل دستشويي رفتن ، دست شستن ( البته يه چهار پايه كه  داري ميري روش و دستاتو تو روشويي مي شويي ) ، ميري تو يخچال و مرتب شير مياري و نوش جان ميكني و حتي رو سينك ميري و قاشق و ليوان برميداري البته با كمك همون چهار پايه ... شبا به قول خودت مياي توقلب ماماني و تمام" تاكيد ميكنم" تمام كتاب قصه هاتو مياري ومامان با حوصله برات ميخونه تا به خواب ناز بري ... خدايا براي داشتن تموم اين لحظات شيرين در كنار اين كوچولوي ناز و بابايي مهربونش هزار مرتبه شكرت .... ...
22 مهر 1392

لغت نامه جديد پسر گلم

سلام بر گل پسر مامان عزيز دلم اين روزا وقتي نگات ميكنم ماشالااا بزنم به تخته حس ميكنم خيلي بزرگتر شدي ... انگار همين ديروز بود كه اومدي توجمعمون و منو بابا پسر دار شديم و يه خونواده سه نفري شديم .. وقتي يادم مياد كه با چه زحمتي تونستم از سينه ام بهت  شير دادم و اصلا حاضر نبود م شير خشكي بشي و تموم سعيمو را ميكردم كه  بالاخره موفق هم شدم . انگار همين ديروز بود كه با هر دندوني كه ميخواستي در بياري مامان و بابا چه زجري ميكشيدن و چه شبهاييرا بر بالينت صبح ميكردند. چقدر سخت بود سپردنت به مهد كودك و دل كندن ازت و عادت كردنت به مهد كودك . از هم سخت تر شب و روز هايي كه بيمار ميشدي و ماماني تك وتنها بدون بابايي تو ن...
6 مهر 1392