علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

قهر و آشتي علي آقا

سلام پسر گلم علي نازم ... اين روزا همش با ماماني تنها تو خونه اي و مدام يا بامن بازي ميكني يا قهر ميكني و يا آشتي و ماماني بوسه بارون ميكني ... صبحا كه باهم از خونه ميايم بيرون و شما ميري مهد كودك و مامانم ميره اداره اين روزا كه هوا خيلي سرد شده صبحا كامل مي پوشونمت و تو راه باهم شعر ميخونيم و حرف ميزنيم تا بريم مهد كودك ... ظهرم كه ميام دنبالت باهم ميريم خونه تا صبح كه بازم بيايم مهد جايي نميريم آخه گلم هوا اين روزا خيلي سرده و نميتونيم جايي بريم ...كسي م نيست كه بهمون سر بزنه... اين روزا كه عادت نداري بعداز ظهرها بخوابي و ميري سراغ اسباب بازيات و بازي ميكني و كافيه مامان كمي ازت دور بشه و بره مثلا تو آشپزخانه و ...معترض مي...
27 آذر 1391

مشکلات وبلاگ گل پسرم

سلام گل پسر مامان مدتیه که وبلاگت دچار مشکل میشه و مسدود میشه چندین بار با کمک مدیریت محترم نی نی وبلاگ برطرف شد ولی همچنان ادامه دارد و نمیدونم علت چیه ؟ مدتیه که از بازدید کننده هات کم شده و خودمون وبتو باز میکردیم و مشکلی نداشت ولی آمار وبت به نسبت پایین پود تا اینکه یکی از دوستان هم گفت ما مدتیه که نمیتونیم وارد وب علی آقا بشیم و مدام براشون علامت مسدود میداد... گفتن از شکلک هایی هست که استفاده میکنیم تو مطلبا ....ولی مامانی بیچاره هم از قید شکلکا گذشت ولی مشکلات دست بردار نیستن... لطفا دوستان عزیز اگه میتونین وب گل پسرم رو باز کنین راهنماییم کنید ...آیا برای شما هم این اتفاقات می افتد..؟ ...
20 آذر 1391

دوریت خیلی سخته مامانی

علی عزیزم الان دو روزه که به اصرار عمی هاجر با عمه جون رفتی نورآباد و پیش مامان جونی و مامانی طاقت دوریتو نداره و به زور تحمل میکنه ....   مامانی این چند روزه خیلی خسته بودم و شما هم که هزار ماشالا شیطون البته بازم راضی بودم و بهتر از دوریته گلم سختمه....و عمه هاجر که چند روزی بود پیشمون بود و آقا جون حاجی هم مهمونمون بودش وقتی میخواست بره اصرار کرد که دو سه روزی ببرتت پیش مامان جون تا من هم یه کمی استراحت کنم و به کارای عقب موندم برسم که خیلی کار داشتم و از همه مهمتر مامان جونو خوشحال کنیم ... که مامانی طاقت نیوورد و روز اول اومد و بهت سر زد و بعدش از اون ور رفت شیراز پیش خاله زینب و نی نی نازش ... مامانی طاقت شن...
20 آذر 1391

حس خوب با تو بودن

عزیز دلم حاج علی آقای مامانی سلام... قربون گل پسر بشم که این روزا خیلی ماه شده ...چند روزی هست که بابایی رفته سرکار و با هم تو خونه ایم و صبحا میبرمت مهد کودک دیگه نیازی نداری که بیای بغل مامانی و به قول خودت علی دیگه بزرگ شده ، مرد شده ....قربون مرد کوچولوم بشم الهی ولی بعضی وقتا یه دفعه ای با حالتی معصومانه میگی : مامان خسته شدم و میپری تو بغل مامانی و مامانم میبوست و بغلت میکنی... وقتی که میای خونه عادت کردی بعداز ظهر ها اصلا  نخوابی و میری تو اتاقتو با اسباب بازی هات بازی میکنی و بعضی وقتا مسلح ( با تفنگت ) میای بیرون از اتاق و جلوی مامانی وایمیسی و میگی : مامانی دستی بالا ...و مامانی رو میکشی و مامانی میوفته و تو هم ...
20 آذر 1391

قربون اون شیرین زبونیات بشم عسل مامانی

سلام عزیز دلم ، میوه زندگیم  مدتیه که خیلی شیرین زبون شده ای و حرفای گنده گنده زیاد میزنی بزنم به تخته عزیزکم خیلی بامزه حرف میزنی ... کافیه مامان و بابا یه چیزی بگن مثل ضبط صوت تکرار میکنی تازه اگه اون کلمه برات تازگی داشته باشه که همینطور پشت سر هم مثل طوطی تکرارش میکنی ... از مهد که برمیگردی کافیه مامانی بگه علی چه خبر ؟ امروز تو مهد چکار کردی ؟ از خاله مرزبان و خاله خلیلی میگی تا آرشام و فاطی حسنی و امید که مامانی دوستاتو هم تا حالا ندیده یه چیزایی میگه مثلا : " زدمش " قربونت برم که دست بزنت خیلی خوبه ... یا یه چیزایی بعضی وقت میگی که مامانی با زحمت متوجه منظورت میشه که اینم خیلی به مامانی میچسپه.... خودت...
20 آذر 1391

و اما این مدت که نبودیم....

سلام علی عزیزم مدتییه که نبودم و برات ننوشتم شاید به خاطر مشغله های زیادی که داشتیم و اتفاقات خوب و بدی که افتاده و صد البته شیطونی هایی که شما گل پسرم میکنی و مامانی هم بیکار نمیشه... و اما اندر احوالات این چند روز ... شب عید فطر که نورآباد بودیم و بابایی پیشمون نبود سر سفره افطار بودیم که بابایی مهربون بی خبر یه دفعه ای وارد شد و همه رو سورپرایز و البته خیلی خیلی خوشحال کرد ... شب بعدشم عروسی عمه مریم دختر عموی بابایی بود و همگی رفتیم و خوش گذشت و جالب این بود که چون دو تا زوج بودند یعنی دو تا داداش باهم عروسی گرفته بودند برامون تازگی داشت و جذاب بود...ایشالا که خوشبخت شن البته عمه مریم  خوشکلتر از اون یکی عروس بود هااااا...
17 مهر 1391