علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

از شیر گرفتن علی جونم

علی نازم گل پسرم الان بیش از یه هفته است که از شیر گرفتمت و تقریبا تو ترک هستی . قربون اون صبوریت بشم عسل مامانی خیلی برام سخت بود از شیر بگیرمت فکر میکردم خیلی سخته هم برای شما هم مامانی ... چند بار اومدم شروع کنم ولی میترسیدم و مینداختمش برای بعد ...آخه گلم روزای آخر وابستگیت خیلی زیاد شده بود و همش میچسپیدی به می می و می خوردی و منم پیش خودم میگفتم محاله علی از می می به این زودیا جدا شه ... علی نازم گل پسرم الان بیش از یه هفته است که از شیر گرفتمت و تقریبا تو ترک هستی . قربون اون صبوریت بشم عسل مامانی خیلی برام سخت بود از شیر بگیرمت فکر میکردم خیلی سخته هم برای شما هم مامانی ... چند بار اومدم شروع کنم ولی ...
21 خرداد 1391

سفرنامه دیار وحی قسمت اول

بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند. آنچه سالها دل و جانمان را گرم نگه داشته بود "امید" بود و اینک این امید دیرین تحقق یافته است . آنچه را که سالها در حسرتش بودیم و با تعبیر "آیا میشود ؟..." بر زبان می آوردیم اینک "شده " و فراهم آمده است ... خدایا شاکریم از این لطف بزرگ....     بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند. آنچه سالها دل و جانمان را ...
11 خرداد 1391

حاجی علی همچنان می می میخورد؟؟!!!

سلام به شاه پسر گلم  ،عزیز دلم پسملی مامان بالاخره مامانی اومد و برات نوشت : سلام به دو ستای گلم که به ما و مخصوصا حاجی علی لطف دارن و این مدت که نبودیم و بعدشم من مریض بودم بهمون سر میزدن و سراغمونو می گرفتند مرسی از همتون.      سلام به شاه پسر گلم  ،عزیز دلم پسملی مامان بالاخره مامانی اومد و برات نوشت : سلام به دو ستای گلم که به ما و مخصوصا حاجی علی لطف دارن و این مدت که نبودیم و بعدشم من مریض بودم بهمون سر میزدن و سراغمونو می گرفتند مرسی از همتون.    علی نازم میدونم دیر شده مامانی ولی دیگه هر چه زودتر سفرنامتو  مینویسم !!! تنبل نیستم ولی این روزا اصلا حال و حو...
10 خرداد 1391

تولدت مبارک

حــــــــــــاج علـــــــــی عـــــــــزیــــــــزم ســــــــــــــلاااااااام بــــــابــــــایی   دو سال از وجود نازنین و ثمره زندگی و میوه ی دل بابا و مامان گذشت حــــــــــــاج علـــــــــی عـــــــــزیــــــــزم ســــــــــــــلاااااااام بــــــابــــــایی   دو سال از وجود نازنین و ثمره زندگی و میوه ی دل بابا و مامان گذشت بابایی انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی و با خودت کلی برکت آوردی و زندگیمونو شیرینتر کردی دو سال گذشت... دو سالی که توام با خوبی ها و بدی ها بود ،منظورم از بدیها روزهایی بود که مریض احوال بودی و من و مامان نگرانت بودیم از دندون درد بگیر...
6 خرداد 1391

هفته ی بعد از سفر

حاج علی جون سلام بابایی هر چی منتظر موندم که مامانی حالش بهتر بشه و بیاد سفرنامه رو بنویسه که هنوز خوبه خوب نشده یه خورده کسالت داره منم که یه هفته ای هست که اومدم سر کار و پیشتون نیستم .. حاج علی جون سلام بابایی هر چی منتظر موندم که مامانی حالش بهتر بشه و بیاد سفرنامه رو بنویسه که هنوز خوبه خوب نشده یه خورده کسالت داره منم که یه هفته ای هست که اومدم سر کار و پیشتون نیستم .. از اون روزی که از فرودگاه شیراز اومدیم و دایی مصطفی اومد دنبالمون نه روزی میگذره فقط یه روز تونستم بعد از سفر پیشتون باشم و به خاطر کارم باید میرفتم خیلی دلم براتون تنگ شده بعد از اینکه از فرودگاه اومدیم بر طبق قرار قبلی میخواستیم شیراز بمونیم و عصر بیایم نورآباد ...
2 خرداد 1391

حاج علی از زیارت برگشت

با نام و یاد خدای مهربون سلام به همه ی نی نی های مهربون و پدر و مادرشون مخصوصا اونایی که که همیشه به حاج علی ما لطف داشتن و به وبلاگش سر میزنن و سلام به همه ی اقوامی که همیشه به حاج علی محبت دارن و بهش سر میزنن و از این طریق باهاشون در ارتباطیم یه سلام ویژه هم به صاینا علوی و مامان باباش و فاطمه خاله صدیقه که برای اولین بار به وبلاگ حاج علی بازدید کردن و نظر دادن و سلام به همه ی عزیزانی که دارن این مطلبو میخونن...   با نام و یاد خدای مهربون سلام به همه ی نی نی های مهربون و پدر و مادرشون مخصوصا اونایی که که همیشه به حاج علی ما لطف داشتن و به وبلاگش سر میزنن و سلام به همه ی اقوامی که همیشه به حاج علی محبت ...
28 ارديبهشت 1391

علی آقا حـــــــــــــــــــــاجی میشود...

عزیز دلم بالاخره انتظار به سر میرسه و قرار ایشالاا روز سه شنبه 12 اردیبهشت به اتفاق مامان و بابا راهی سرزمین وحی شویم همیشه منتظر این لحظه مبارک بودم و بالاخره خداوند بزرگ یاری کرد تا این سعادت نصیبمون بشه اونم با جمع خانواده سه نفریمون ..... سال 87 یک هفته بعد از ازدواجمون ثبت نام کردیم من که خیلی وقت پیش آرزوی رفتنشو داشتم زمان دانشجویی ثبت نام کردم و تو قرعه اسمم در نیمد یعنی قسمتم نشد. حالا این شد که با جمع خونواده سه نفریمون بریم ایشالااا ....عزیز دلم اون موقع که منو بابایت ثبت نام کردیم شما نبودی و ثبت نام هم نشدی یه بار اسممون در اومد ولی تو اون موقع تو دل مامانی بودی و نتونستیم بریم و اینم نمیدونستم که بدون ثبت نام ه...
5 ارديبهشت 1391

آخ جون مهمون داریم.........

سلام گلم عزیز دلم چند روزی هست که بابایی رفته سر کار و منو تو تنهاییم و جای بابایی حسابی خالیه و خونه سوت و کور بود تا اینکه چهارشنبه عصر آقا جون حاجی به اتفاق نـــنــی اومدن خونه وقتی آیفون زنگ خورد شما پسر گلم چون مشغول موبایل بودی متوجه صداش نشدی به محضی که گفتم علی بیا آقا جون اومده تندی از جات پریدی و وقتی از تو بالکن بیرونو نگاه کردی و دیدیشون بلند بلندخندیدی و خوشحال شدی آخی بمیرم گلم وقتی تو این حالت دیدمت کلی دلم گرفت و بازم خوشحال شدم که بالاخره چند روزی دور و برت شلوغه و از تنهایی درمیای عسل مامان ....   سلام گلم عزیز دلم چند روزی هست که بابایی رفته سر کار و منو تو تنهاییم و جای بابایی حسابی خالیه و خونه سوت و...
4 ارديبهشت 1391