علی هوشیارعلی هوشیار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❤☆❤علی نفس بابا و مامان❤☆❤

یه سورپرایز با حال و یه مهمون عزیز

  سلام علی گلم پسر نازم روزهای چهارشنبه و پنج شنبه رو در حالی تموم کردیم که آقاجون و مامان جون و عمه فاطمه اومدن خونمون و پیشمون بودن و حسابی خوش گذشت و قرار بودتا آخر هفته پیشمون باشن ولی چون عمه فاطمه امتحان عربی داشت و کتابشو نیاورده بود یه ضد حال به هممون زد و حرص مامان جونو درآورد و اونا هم مجبور شدن از پیشمون برن ما که خیلی ناراحت بودیم و جمعه باید دوباره تنها میشدیم کلی غصه خوردیم ولی عوضش....    به ادامه مطلب بروید سلام علی گلم پسر نازم ، روزهای چهارشنبه و پنج شنبه رو در حالی تموم کردیم که آقاجون و مامان جون و عمه فاطمه اومدن خونمون و پیشمون بودن و حسابی خوش گذشت  و قرار بودتا آخر هفته پیشمون باشن ولی چون...
26 خرداد 1391

قربون اون تنهایت بشم پسملی مامانی

علی عزیزم دیروز بابایی رفت سرکار و بازم منو شما تنها شدیم .از روزی که از شیر گرفتمت یه خورده بهونه گیریهات زیاد شده اگر بیرون باشیم و دور و برت شلوغ باشه یا بریم بیرون برای تفریح که هیچی یعنی شاه پسر مامان همون پسر خوب مامان و باباست و اصلا مامان و باباشو اذیت نمیکنه و همش خوشحاله و میخنده . ولی کافیه خونه باشی و تنها ، بهونه گیریهات شروع میشه و گریه راه میندازی و همش میگی بغلم کنید تازهگیها هم که خوابت کم شده و اصلا نمیخوابی ، صبح کله سحر بیدار میشی و اکثر بعد از ظهر ها هم نمی خوابی ...و شبم دیر وقت میخوابی .     علی عزیزم دیروز بابایی رفت سرکار و بازم منو شما تنها شدیم .از روزی که از شیر گرفتمت یه خورده بهو...
23 خرداد 1391

از شیر گرفتن علی جونم

علی نازم گل پسرم الان بیش از یه هفته است که از شیر گرفتمت و تقریبا تو ترک هستی . قربون اون صبوریت بشم عسل مامانی خیلی برام سخت بود از شیر بگیرمت فکر میکردم خیلی سخته هم برای شما هم مامانی ... چند بار اومدم شروع کنم ولی میترسیدم و مینداختمش برای بعد ...آخه گلم روزای آخر وابستگیت خیلی زیاد شده بود و همش میچسپیدی به می می و می خوردی و منم پیش خودم میگفتم محاله علی از می می به این زودیا جدا شه ... علی نازم گل پسرم الان بیش از یه هفته است که از شیر گرفتمت و تقریبا تو ترک هستی . قربون اون صبوریت بشم عسل مامانی خیلی برام سخت بود از شیر بگیرمت فکر میکردم خیلی سخته هم برای شما هم مامانی ... چند بار اومدم شروع کنم ولی ...
21 خرداد 1391

سفرنامه دیار وحی قسمت اول

بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند. آنچه سالها دل و جانمان را گرم نگه داشته بود "امید" بود و اینک این امید دیرین تحقق یافته است . آنچه را که سالها در حسرتش بودیم و با تعبیر "آیا میشود ؟..." بر زبان می آوردیم اینک "شده " و فراهم آمده است ... خدایا شاکریم از این لطف بزرگ....     بالاخره انتظار به سر آمد و روزها و شبهایی که به شوق حرم پیامبر و خانه خدا به سر برده بودیم به پایان می رسد و اینک توفیق زیارت همچون کبوتران حرم دور و برمان پر میزند. آنچه سالها دل و جانمان را ...
11 خرداد 1391

حاجی علی همچنان می می میخورد؟؟!!!

سلام به شاه پسر گلم  ،عزیز دلم پسملی مامان بالاخره مامانی اومد و برات نوشت : سلام به دو ستای گلم که به ما و مخصوصا حاجی علی لطف دارن و این مدت که نبودیم و بعدشم من مریض بودم بهمون سر میزدن و سراغمونو می گرفتند مرسی از همتون.      سلام به شاه پسر گلم  ،عزیز دلم پسملی مامان بالاخره مامانی اومد و برات نوشت : سلام به دو ستای گلم که به ما و مخصوصا حاجی علی لطف دارن و این مدت که نبودیم و بعدشم من مریض بودم بهمون سر میزدن و سراغمونو می گرفتند مرسی از همتون.    علی نازم میدونم دیر شده مامانی ولی دیگه هر چه زودتر سفرنامتو  مینویسم !!! تنبل نیستم ولی این روزا اصلا حال و حو...
10 خرداد 1391

علی آقا حـــــــــــــــــــــاجی میشود...

عزیز دلم بالاخره انتظار به سر میرسه و قرار ایشالاا روز سه شنبه 12 اردیبهشت به اتفاق مامان و بابا راهی سرزمین وحی شویم همیشه منتظر این لحظه مبارک بودم و بالاخره خداوند بزرگ یاری کرد تا این سعادت نصیبمون بشه اونم با جمع خانواده سه نفریمون ..... سال 87 یک هفته بعد از ازدواجمون ثبت نام کردیم من که خیلی وقت پیش آرزوی رفتنشو داشتم زمان دانشجویی ثبت نام کردم و تو قرعه اسمم در نیمد یعنی قسمتم نشد. حالا این شد که با جمع خونواده سه نفریمون بریم ایشالااا ....عزیز دلم اون موقع که منو بابایت ثبت نام کردیم شما نبودی و ثبت نام هم نشدی یه بار اسممون در اومد ولی تو اون موقع تو دل مامانی بودی و نتونستیم بریم و اینم نمیدونستم که بدون ثبت نام ه...
5 ارديبهشت 1391

آخ جون مهمون داریم.........

سلام گلم عزیز دلم چند روزی هست که بابایی رفته سر کار و منو تو تنهاییم و جای بابایی حسابی خالیه و خونه سوت و کور بود تا اینکه چهارشنبه عصر آقا جون حاجی به اتفاق نـــنــی اومدن خونه وقتی آیفون زنگ خورد شما پسر گلم چون مشغول موبایل بودی متوجه صداش نشدی به محضی که گفتم علی بیا آقا جون اومده تندی از جات پریدی و وقتی از تو بالکن بیرونو نگاه کردی و دیدیشون بلند بلندخندیدی و خوشحال شدی آخی بمیرم گلم وقتی تو این حالت دیدمت کلی دلم گرفت و بازم خوشحال شدم که بالاخره چند روزی دور و برت شلوغه و از تنهایی درمیای عسل مامان ....   سلام گلم عزیز دلم چند روزی هست که بابایی رفته سر کار و منو تو تنهاییم و جای بابایی حسابی خالیه و خونه سوت و...
4 ارديبهشت 1391